1. دلم گرفته
2. شما هم نسبت به محل جنایت کنجکاو هستید؟ پس این شبه داستان را گوش کنید:
هر روز از جلو یک پاساژ رد میشوم. همه چیز عادی است. هیچ چیزی کنجکاویام را جلب نمیکند. میدانم که، بدون آنکه ببینم، مغازهها را لایهای از گرد و غبار پوشانده است. فروشندهها جلو مغازهها، گاه حریصانه رهگذران را نگاه میکنند و گاه، سر در گریبان فرو میبرند و به فکر فرو میروند. این گذر، چند ثانیهای بیشتر نمیپاید. از ثانیۀ اول شروع میشود: 1، 2، 3 پاساژ و مغازه و مغازهدار مسخشده پشت سر گذاشته میشوند. و تا یک زمان دیگر که عبور سه ثانیهای دیگری روی دهد، نه در چشمم میماند، نه در اندیشهام. ادراک قبل از آنکه آفریده شود، محو میشود.
ناگهان حادثه اتفاق میافتد: یک صبح زمستانی، نگهبانِ پیر بیچارۀ پاساژ، با طنابی در گردنش، خفه شده، بسته به شیر آب وسط پاساژ پیدا میشود. این لحظهایست که مرگ به مکان معنا میدهد. تمام سه ثانیهها را در ذهنم فرا میخوانم تا بتوانم مرگ را قبل از آمدنش ببینم. کجا بود؟ در پشت شیشۀ مغازهها؟ در زیر گرد و غبار نشسته بر اجناس؟ یا در نگاه مغازهدار؟ ای مرگ که نامرئی در هر گوشهای نشستهای. نکند همین الان از هر کسی به من نزدیکتری؟
بعدظهر است. قاتل دستگیر شده. دزد بیچارهای که پانصد هزارتومان میدزدد. نگهبان بیچارهای که بیموقع پیدایش میشود. نکند مرگ همپای بیچارگی و بیموقعی میآید؟ در پاساژ بسته است و همان کلمات سفید آشنا روی پارچۀ سیاه. مردم از لای شبکههای در، به داخل نگاه میکنند. اکنون دیگر سه ثانیه نیست. ثانیهها و دقایق آرام میگذرند. اما رهگذر ایستاده است. نگاه میکند. این همان جایی است که بیآنکه نگاه کند از جلو آن میگذشته، اکنون کسی مرده، و کسی دیگر به سوی مرگ میرود و شیر آبی که با جسمی مرده، تا صبح، هم خواب بوده است. اینجا محل جنایت است. مردم صف بستهاند. نگاه میکنند. هیچ چیزی نیست. اما مکان دیگر آن مکان پیشین نیست. با مرگ جان گرفته است. معنا پیدا کرده است. نگاهها رابه سوی خود خوانده است...
دو نفر، که نمیتوانند مردم را دور کنند، پارچۀ سیاه را روی در مشبک پاساژ پایینتر میلغزانند تا مسیر دید مردم را بپوشاند. نگاهها از سیاهی پارچه عبور نمیکند. محل جنایت گم میشود. آرام دور میشوند.
نه رهگذر! محل جنایت جای دیگری است. از روی آن نگذر، بیندیش. آنجا، در پس ذهنت، آنجا که آشفتهای، آنجا که نگاهت با سیاهی برخورد میکند. آنجا که خود را گم کردهای، آنجا که... بله، در اعماق ذهنت. محل جنایت همانجاست. معنای سیاهی را دریاب. از جلو پاساژ بگذر، چیزی برای دیدن نیست...
3. آهنگ قشنگیه، دوست داشتین گوش کنین: