۱۷ اسفند ۱۳۸۹

سه هایکو برای اسفند


    
  بهار می‌آید ـ
بر درختِ زردآلو
    هنوز، چند برگ زرد
......................................................................

ساختمان‌ها، زیر باران ـ
                            خیس، اما
                                بی‌جان
......................................................................

گنجشک نر
            می‌تکاند پرهایش را ـ
   باران زمستانی





....................................................

قطره‌ای از سکوت، کیتارو:


۱۶ اسفند ۱۳۸۹

محل جنایت

1. دلم گرفته


2. شما هم نسبت به محل جنایت کنجکاو هستید؟ پس این شبه داستان را گوش کنید:
هر روز از جلو یک پاساژ رد می‌شوم. همه چیز عادی است. هیچ چیزی کنجکاوی‌ام را جلب نمی‌کند. می‌دانم که، بدون آن‌که ببینم، مغازه‌ها را لایه‌ای از گرد و غبار پوشانده ‌است. فروشنده‌ها جلو مغازه‌ها، گاه حریصانه رهگذران را نگاه می‌کنند و گاه، سر در گریبان فرو می‌برند و به فکر فرو می‌روند. این گذر، چند ثانیه‌ای بیشتر نمی‌پاید. از ثانیۀ اول شروع می‌شود: 1، 2، 3 پاساژ و مغازه و مغازه‌دار مسخ‌شده پشت سر گذاشته می‌شوند. و تا یک زمان دیگر که عبور سه ثانیه‌ای دیگری روی دهد، نه در چشمم می‌ماند، نه در اندیشه‌ام. ادراک قبل از آنکه آفریده شود، محو می‌شود.
ناگهان حادثه اتفاق می‌افتد: یک صبح زمستانی، نگهبانِ پیر بیچارۀ پاساژ، با طنابی در گردنش، خفه شده، بسته به شیر آب وسط پاساژ پیدا می‌شود. این لحظه‌ایست که مرگ به مکان معنا می‌دهد. تمام سه ثانیه‌ها را در ذهنم فرا می‌خوانم تا بتوانم مرگ را قبل از آمدنش ببینم. کجا بود؟ در پشت شیشۀ مغازه‌ها؟ در زیر گرد و غبار نشسته بر اجناس؟ یا در نگاه مغازه‌دار؟ ای مرگ که نامرئی در هر گوشه‌ای نشسته‌ای. نکند همین الان از هر کسی به من نزدیک‌تری؟
بعدظهر است. قاتل دستگیر شده. دزد بیچاره‌ای که پانصد هزارتومان می‌دزدد. نگهبان بیچاره‌ای که بی‌موقع پیدایش می‌شود. نکند مرگ هم‌پای بیچارگی و بی‌موقعی می‌آید؟  در پاساژ بسته است و همان کلمات سفید آشنا روی پارچۀ سیاه. مردم از لای شبکه‌های در، به داخل نگاه می‌کنند. اکنون دیگر سه ثانیه نیست. ثانیه‌ها و دقایق آرام می‌گذرند. اما رهگذر ایستاده است. نگاه می‌کند. این همان جایی است که بی‌آنکه نگاه کند از جلو آن می‌گذشته، اکنون کسی مرده، و کسی دیگر به سوی مرگ می‌رود و شیر آبی که با جسمی مرده، تا صبح، هم خواب بوده است. اینجا محل جنایت است. مردم صف بسته‌اند. نگاه می‌کنند. هیچ چیزی نیست. اما مکان دیگر آن مکان پیشین نیست. با مرگ جان گرفته است. معنا پیدا کرده است. نگاه‌ها رابه سوی خود خوانده است...
دو نفر، که نمی‌توانند مردم را دور کنند، پارچۀ سیاه را روی در مشبک پاساژ پایین‌تر می‌لغزانند تا مسیر دید مردم را بپوشاند. نگاه‌ها از سیاهی پارچه عبور نمی‌کند. محل جنایت گم می‌شود. آرام دور می‌شوند.
نه رهگذر! محل جنایت جای دیگری است. از روی آن نگذر، بیندیش. آنجا، در پس ذهنت، آنجا که آشفته‌ای، آنجا که نگاهت با سیاهی برخورد می‌کند. آنجا که خود را گم کرده‌ای، آن‌جا که... بله، در اعماق ذهنت. محل جنایت همانجاست. معنای سیاهی را دریاب. از جلو پاساژ بگذر، چیزی برای دیدن نیست...

3. آهنگ قشنگیه، دوست داشتین گوش کنین:





۱۵ اسفند ۱۳۸۹

راز نوشتن


تضاد
آفرینندهٔ معناست

۱۱ اسفند ۱۳۸۹

تمایل ناخودآگاه به سکونِ تن


ساعت از 2 شب که گذشت، آدم حس می‌کند که بخشی از وجودش نمی‌خواهد بخوابد. قبل از این ساعت، خواب هنوز با قدرت، تن را به سوی خود می‌خواند. اما از 2 که گذشت، وضع چیز دیگری است. آن وقت است که چسم روی رختخواب دراز می‌کشد. شاید هم اندک مطالعه‌ای بکند، یا کمی آب بخورد و ادای خوابیدن دربیاورد اما، چیزی جلو خوابیدنش را می‌گیرد. انگار یکپارچگی وجود به‌هم ریخته‌ باشد. انگار چندین منبع تصمیم گیری ذهنی برای اعمال ارادی و نیمه‌ارادی و خودکار بدن به‌وجود آمده و  ناگهان دچار ناهماهنگی شده‌اند.
تصور کنید در حال دیدن فیلم یک دونده هستید. حالا تصویر را رو به عقب برگردانید. می‌بینید که دونده‌، با وجود اینکه نگاهش رو به جلو است و به نقطه‌ای به عنوان هدف خیره شده اما رو به عقب می‌دود. در حالی که بدنش اندکی به جلو خم شده و حالت دست و پا حکایت از آن دارد که جهت دویدن رو به جلو است اما حرکت به طرف عقب است. بی‌خوابی هم دقیقاً همین حالت را دارد. جهت همه چیز رو به سوی خواب است اما نواری در ذهن به عقب برمی‌گردد. اعمال، رفتار و زمان به‌ظاهر متمایل به جلو است اما، نیرویی نامرئی ذهن انسان را از جلو رفتن، از خوابیدن و از جاری شدن باز می‌دارد و اندک اندک ذهن را به عقب می‌کشد، حرکت را کند می‌کند و سپس به توقف وا می‌دارد. کالسکهٔ ذهن متوقف می‌شود، «ناخودآگاه» از آن پیاده می‌شود و سرگردان در فضای شب پرواز می‌کند، می‌چرخد و روی خاطره‌ای می‌نشیند، گاهی به انتهای زندگی و مرگ می‌رود. گاهی به پیش از تولد باز می‌گردد، گاهی به نقطۀ شروع برمی‌گردد و حرکتش متوقف می‌شود و گاهی بازگشت به عقب را از سر می‌گیرد اما هیچ نیرویی نمی‌تواند وادارش کند که رو به سوی جلو، رو به سوی فردا حرکت کند. این چیست؟ مگر فردا چه هست که نباید برسد؟ چرا نمی‌خواهم به فردا برسم؟
اما شب، خارج از ارادۀ ما، بی‌پایان نیست. آدم وقتی در خواب است، با وجود اینکه همه چیز به فاصلۀ چشم برهم‌زدنی می‌گذرد اما حس می‌کند، روزگاری را با خواب پشت سر گذاشته است. حس می‌کند از دنیایی وارد دنیای دیگر شده است. اما تنها آن‌کس که نمی‌خوابد می‌داند که شب چقدر کوتاه هست و هر چقدر که سعی کند به فردا نرسد، باز می‌بیند که چه زود سپیده می‌زند، چه زود روز آغاز می‌شود. آن وقت است که حس می‌کند تمام سلول‌های تنش که می‌خواستند در سکون بمانند، چه ناامیدانه با روز روبرو می‌شوند. هر سلول «آه» می‌کشد و ناخودآگاه، مویه می‌کند. راز چیست؟

۸ اسفند ۱۳۸۹

واژه‌های سرگردان


لحظاتی‌ است که نشسته‌ام و می‌خواهم چیزی بنویسم اما آن‌چه در ذهن است، راهی به بیرون باز نمی‌کند، انگار نمی‌خواهد، یا نمی‌تواند، یا آرزو ندارد، یا متنفر است از این‌که نوشته شود. واژه‌های دیگری می‌آیند: هیچ‌، گلو، فریاد، همه‌چیز، پرتگاه. با خودم می‌گویم با این از هم‌گسیختگان چیزی بنویس. مثلاً در پرتگاه نیستی ایستاده‌ام و فریاد می‌زنم «همه‌چیز هیچ بود، هیچ بود.» اما پشیمان می‌شوم. حسی می‌گوید که ارواح سرگردان نمی‌خواهند با چنین چینشی پا په جهان مفاهیم بگذارند. باز به ذهنم رجوع می‌کنم. باز واژه‌ها را فرا می‌خوانم، مانند ارواحی که احضار می‌شوند «ای کلمات خودتان را نشان بدهید. جمله بسازید. مفهموم برساند، از هیچ بیرون بیایید. به غیر از هیچ از چیز دیگری هم بگویید. ای واژه‌ها، به من بگویید واقعیت چیست. من واقعیت شمایم یا شما واقعیت من؟»
پاسخی نمی‌آید. تارهای عنکبوت مفاهیم، که به ذهن معنی می‌بخشند، انگار از هم گسیخته‌اند. واژه‌ها جدا جدا و هر کدام از راهی می‌آیند و به سویی می‌روند «ای حروف، ای واژه‌ها مفهوم بسازد. به هم بپیوندید. یا نه! انگار شما هم چون حقیقت فرو پاشیده‌اید.»
باز صدایی نمی‌آید. واژه‌های سرگردان هر کدام سر به سویی دارند. همه سرگشته و ناتوان، در پی هیچ، از این سو به آن‌سو. و من در میان آن‌ها خودم را گم می‌کنم، خفه می‌شوم.

و در آخر،
سلطان تاریکی‌ها
هیچ‌را در ظاهر حقیقت آفرید