اولین روز سال 89 را در خانه نشستهام. قاعدتاً باید همچنان به امید آینده، سالی که معلوم نیست چه چیزی در چنته دارد، تبریک بگویم به کسانی که گاهی به این وبلاگ سرکی میکشند. خودم روزی چند بار به اینجا میآیم. انگار در برابر آینهای نشستهام و به خودم نگاه میکنم. هر روز دستی به سر و روی این وبلاگ میکشم. گاهی عکس عوض میکنم. گاهی با شانهای قسمتی از آن را آرایش میکنم. گاهی رنگی به آن اضافه میکنم. گاهی اسم عوض میکنم، یک وقتی نوشتههای پراکندهای از یک دنیای نامنسجم بودم، یک وقتی خیلی پیشتر، آشوبگر، بعد شد تمشک وحشی، بعد نمیدانم چی شد، سپس جغد برفی آمد، در سالی که هیچ برفی نداشت. و گاهی هم میخواهم حذفش کنم. همچنان که گاه دلم میخواهد بزنم آینه را بشکنم تا خودم را نبینم. تا دیگران نبینندم.
هر بار که چیزی مینویسم، با صدای بلند به خودم و دیگران میگویم که این من نیستم. این فقط یک اثر ادبی است. یک شعر است یا فقط یک داستان، یک داستانک است. اما وقتی نگاه میکنم، میبینم که این دروغی بیش نیست. میبینم که چشمهایم، لابلای هر واژه به خودم خیره شده است. از نظر ادبی صاحبنظرانی هستند که میگویند این خامی نویسنده است که نمیتواند از نوشتهاش فاصله بگیرد، و نباید مثل یک کولی سرگردان پشت هر تصویری که میکشد حضور داشته باشد، با خودم میگویم که شاید هیچ وقت نتوانم چیزی بنویسم که نشانی از پختگی در آن باشد...
اولین روز سال 89 را در خانه نشستهام. زبانم برای تبریک نمیچرخد. امیدی که گاهی لنگ لنگان قدمی بر میداشت، زمینگیر میشود. سالها پشت سر هم میآیند و میروند. پنجرهای به روی روشنی باز نمیشود. هر چه که هست تیره و تیرهتر میشود. دیگر در خواب هم نمیشود نفس کشید. نوروز میآید. بهار میآید. سپس میرود. تابستان، پاییز، زمستان، زمستان دوستداشتنی هم می آید و میرود و باز یک سال دیگر. یک سال دیگر پیرتر میشوم. یک سالدیگر فاسدتر میشوم. سلولهایم یک سال دیگر به نابودی نزدیک تر میشوند. 35 سالگی هم شروع میشود. 34 سال گذشت. نه کودکی، کودکی بود. نه جوانی جوانی. نه روزی بود که با خودم بگویم دوست دارم این روز برای ابد ادامه داشته باشد. نه روزی بود که با خودم فکر کنم، زندگی ارزش زیستن دارد. مثل آدمهای منگ، به آینده خیره شدم، آیندهای که هر وقت میرسید حال بود و چون گذشته به حالی بی ارزش تبدیل میشد. با خودم میگویم که زندگی کوتاه است. کوتاهتر از آنچه که در کودکی و جوانی به آن فکر میکنیم. حس نمیکنیم که یک روز چروکیده میشویم. یک روز کور و کر میشویم و روزی میرسد که دیگر کمر هم در برابر رنج تاب نمیآورد و خم میشود. آن وقت است که مرگ هم با تمام حماقتاش میآید و میرویم. خاک میشویم. انگار که هیچ وقت نبودهایم.
زبانم برای گفتن تبریک نمیچرخد. تا میآید به حرکت درآید شعلههای رنج و سالها بیهودگی از آن زبانه میکشد. شعلههایی که به جای گرمی با خود سرما و یخزدگی و خون دلمه بسته و پیرزنان و پیرمردان پوسیده، بادبادکهای خونی، نفس های در سینه حبس شده، میلههای در شکم فرو رفته و رهگذران آغشته به خون میآورند. گاهی با خودم میگویم اینهمه خون و خاکستر بویناک، اینهمه درد، اینهمه رنج، اینهمه دست و پاهای قطع شده و در خیابان ریخته از کجا میآیند؟ این درون کی آرام میشود؟
اولین روز سال 89 را در خانه نشستهام. هفت سینی نبود. شادیای نبود. سفری نبود. چیزی برای تبریک گفتن نبود. چیزی برای تبریک گفتن نیست. زندگی به کام آنهایی که از آن لذت میبرند. گاو رفت، ببر آمد. این زندگی حیوانی سالهای حیوانی هم میخواهد. ببینم به کجا میرود جز نیستی؟
5 نظر:
درد هرچه نداشت، پختگی داشت. که اینجا لا به لای واژه ها به چشم می خورد و گاه به پهلویم سقلمه می زند.
فریق عزیز
مرسی از راهنماییت
الان سر کارم
امشب یا فردا دستی به سر و روی وبلاگ جدید می کشم
واقعا ممنونم ازت
وقتی درد داری، وقتی به خصوص دردت زیاد است، هفت سین هم خودش درد می شود. هر سینش می شود یک درد. یک دهن کجی... آدم که نمی تواند خودش را گول بزند.
راستی آدرسم را برایت گذاشتم. سرانجام رفتم وردپرس.
www.saboksar.wordpress.com
مي دهم خود را نويد سال بهتر سالهاست
گر چه هر سالم بتر از پار مي آيد فرود..
ارسال یک نظر
لطفاً برای درج نظر خصوصی یا ارسال ایمیل یا تماس آنلاین، به صفحه تماس بروید
با تشکر