۱۴ خرداد ۱۳۸۹

شرح مبارزات «گیزو» جنگجوی کاغذی، قسمت دوم


«گیزو» هنوز در راه بود. راه‌های پر پیچ و خم بین مزارع را پشت سر می‌گذاشت و از هر کشاورزی به نشانه‌ی نیکی چیزی می‌گرفت. اکنون در خورجینش غیر از هندوانه، گوجه‌فرنگی، خیار، سیب، دو تا گل آفتاب‌گردان بزرگ با دانه‌های رسیده و ده دوازده‌تایی نان روستایی بود. گاه مردی یا زنی پیدا می‌شد که غیر از حس فرح‌بخشی که از بخشش نصیبش می‌شد، از «گیزو» می‌خواست که بعد از آن‌همه تجاربی که در سفرهای بی‌پایانش اندوخته، پندی به او بدهد. «گیزو» نیز با کمال میل، لطف آن‌ها را جبران می‌کرد و به هر کس به فراخور حالش نکته‌ای می‌گفت و پندی می‌داد. به زنی که بچه‌ای بر پشتش بسته بود، گفت:«با فرزندت راستگو باش تا شجاع باشد». به مرد میان‌سال غمگینی گفت که «با خودت مهربان باش».
و این‌چنین ‌رفت و ‌رفت تا که از دور روستایی دید، اکنون خورشید در افق ناپدید شده و تاریکی کم کم فرود می‌آمد. «گیزو» خواست که شب را آن‌جا بماند، بنابراین الاغش را به سوی روستا "هی" کرد تا قبل از تاریکی کامل به آنجا برسد و از دست سگ‌های ولگردی که پارس‌شان الاغ پیرش را می‌رماند، در امان بماند. در راه با کشاورزی برخورد کرد که دیرتر از همه از سر زمین به خانه‌اش برمی‌گشت و با او به روستا نزدیک و نزدیک‌تر شد. شاید خوانندگان این حماسه بپندارند که کشاورزان و روستا نشینان چه زیاد سر راه قهرمان ما « گیزوی جنگجو» قرار می‌گیرند. اما باید بدانید که برای هر مبارزی، مردمی هست که اگر نباشند تا شکمش را سیر کنند و به او جای خوابی بدهند و با لطف‌شان گرد راه‌های بی‌انتها از تن خسته‌اش بزدایند، نمی‌تواند قدم از قدم بردارد. پس «گیزو» هم، پس از عمری شمشیر زدن و کمانداری و شجاعت‌های بیشمار، قدر چنین مردمان مهمان‌نواز و ساده‌دلی را می‌دانست و  اکنون هم که چون فرزانه‌ای پیر به سوی زادگاهش روان بود و هر لحظه‌ با شنیدن لهجه‌ی این مردمان نیک، لهجه‌ی ساکنان سرزمین مادری‌اش به یادش می‌آمد و خاطرات گذشته‌‌اش زنده می شد، بیشتر از پیش سپاس‌گذار این مردمان می‌شد.
پس همگام با کشاورز به روستای «ترتور آباد» قدم نهاد. روستایی هم، مردی بود به نام « شمشام خان» که به دلیل فقر و تن نحیفش، از خان بودن تنها اسمش را داشت و این کشاورز هم سرگذشتی شنیدنی دارد، که «گیزو» بعد از آن‌که تصمیم گرفت شب را در خانه‌ی او به صبح برساند، از دهان خودش شنید و به کمک‌اش شتافت...ادامه دارد.

9 نظر:

مکتوب گفت...

بعله نتیجه جالبی گرفتی ولی وقتی دیگران ازت کمک میخوان به بیدریغی اون حیوون به همنوعت کمک میکنی ؟ یا از تو قفسه بهانه ها یه مشت توجیه تحویل دلت و یه مشت دروغ و بهانه تحویل طرف میدی؟
ببینم این داستان رو خودت داری مینویسی؟

زهرا فخرایی گفت...

خوندم، منتظر قسمت بعدی ام!
فقط می ترسم تو این مسیر یه وخت این گیزو عاچق پاچق نشه، وقتم حیف شه!
D:

gilda گفت...

از خودم ميپرسم گیزو بهر چه جنگیده است. نکند گیزو هم مثل خان، صفت به دنبال خود می کشد؟ نکند همه ی نبردها را باخته است؟
منتظر قسمت بعدی ام.

فریق گفت...

به مکتوب:
بله خودم دارم می‌نویسمش!

به زهرا فخرایی:
خب ممکن هم هست. اینقد نگران وقتتی تو نت چکار می کنی؟!D:

به گیلدا:
هنوز چیزی معلوم نیست. اما تا جایی که من می‌دانم «گیزو» آدم ساده‌ای نیست!

احسان جوانمرد گفت...

نمی دونم چرا ولی منو یاد چنین گفت زرتشت انداخت. این هم خوبه هم بده. خوبه چون لابد یه خبری هست که آدمو یاد نیچه میندازه و بده چون لابد یه خبری هست که آدمو یاد نیچه میندازه.
امیدوارم این نظر سطحی من رو کارت تاثیر نذاره.

مکث گفت...

فریق من با این سبک کنار نمی یام...انگار هنوز داستانت از توی پوسته ش در نیومده... انگار هنوز ضربه رو نزدی به مخ مخاطب...

فریق گفت...

به احسان:
آره درست فهمیدی، داره شبیه چنین گفت زرتشت می‌شه. اما نه، فقط اولش ظاهرش اینجوریه وگرنه فکر کنم از اون کتاب بهتر باشه.
به مکث:
درسته. این داستان هنوز شروع نشده در واقع. یعنی کلاً از چارچوب داستان کوتاه خارج میشه.

ناشناس گفت...

داستان را دوست داشتم. سوالم اینست که این داستان در چه منطقه ای اتفاق می افتد؛ و مربوط به کدام قوم و فرهنگ است؟

سه‌لاح گفت...

سڵاو.ئه‌وێسم بزانم ئاخری به‌وه که من ئه‌مویست؟!

ارسال یک نظر

لطفاً برای درج نظر خصوصی یا ارسال ایمیل یا تماس آنلاین، به صفحه تماس بروید
با تشکر