۱۶ خرداد ۱۳۸۹

شرح مبارزات «گیزو» جنگجوی کاغذی، قسمت سوم

آه... به سراغ «گیزوی جنگجو» برگردیم. از قدیم گفته‌اند زن‌ها را نمی‌شود شناخت. البته گفتمان قدیمی‌ها، همیشه گفتمانی مردسالارانه بوده؛ با وجود اینکه نشانه‌هایی از تبعیض در این جمله هست و ممکن است به مذاق فمینیست‌ها خوش نیاید، اما من قبول‌اش دارم. اینم قبول دارم که مرد‌ها را هم نمی‌شود شناخت (برای خنثی سازی توطئه‌ی فمینیست‌ها)... بعد از این نظریه‌پردازی آبکی(به احتمال زیاد در مورد پُست قبل)، بیایید ببینیم «گیزو» که اکنون در روستای « ترتورآباد» و در خانه‌ی مرد روستایی «شمشام خان» اطراق کرده‌است، در حال چه‌کاری است و مشکل شمشام خان چیست.
شمشام خان مشکلی [البته از نظر مردهای سنتی] دارد و آن‌هم این است که زنش با هر مهمانی که به خانه‌ی او می‌آید می‌خوابد. این را بعد از اینکه «مخمل خانم» با ناز و کرشمه اطراف « گیزو» چرخی زد و یال و کوپال رستم‌آسای او را برانداز کرد، شمشمام خان به او گفت. شاید خوانندگان تعجب کنند که چرا شمشام خان، قید ناموس‌پرستی و شرف مردانه را زده و این چنین با آزاد‌اندیشی روشنفکرانه در مورد وضعیت «مخمل خانم»ش حرف می‌زند؟ خب، به این دلیل که همه روستا از این موضوع خبر دارند و اینقدر با کف دست به پشت گردن شمشام خان زده‌اند که او آن اندک نیروی مردانه‌اش را هم از دست داده و اگر شبی هم مهمان به خانه‌ی او نیاید، مجبور است همسایه‌ای، فامیلی، چیزی به خانه بیاورد تا در راه رضای خدا نگذارند زندگی مشترک او به جدایی بیانجامد.
خلاصه، «گیزو» در اولین نگاه فهمید که در کار این زن، «مخمل خانم» مشکلی هست.  «گیزو» که تجارب فراوان در زمینه شناخت ارواح و اجنه اندوخته بود، در همان نگاه اول فهیمد که مخمل خانم از اجنه می‌باشند. بنابراین «گیزو» فوری، چنان نعره‌ای کشید که پشت انس و جن را لرزاند و تمام مردم روستا به جای اینکه از روزنه‌ی خانه‌هایشان سر بیرون آورند، از ترس خود را در کنج خانه‌هایشان پنهان کردند. شمشام خان هم دست برگوش‌هایش نهاده و در گوشه‌ی اتاق سر بر زمین نهاده بود تا کله‌اش از این نعره منفجر نشود. اما «مخمل خانم» نگاهی به «گیزو» انداخت و  خنده سر داد. در این موقع بود که «گیزوی پهلوان»‌ فهمید با بد کسی طرف است و این جن از آن جن‌ها نیست که با نعره‌ای از پا در بیاید. پس تصمیم گرفت در رختخواب به او نشان بدهد گیزوی پهلوان کیست.
باری، «گیزو»ی جهان‌دیده، به شام لذیذی که مخمل خانم برای او پخته بود دست نزد، بلکه رفت و از خورجین الاغش چند نان و گوجه فرنگی برداشت و  خورد؛ چون می‌دانست مخمل خانم که نیرو و هیبت او را دیده است، قصد دارد با چنان شامی او را طلسم کند. هنگام خواب،  «گیزو» به «شمشام خان» گفت که وقتی خوابیدند هر صدایی که شنید، خود را به نشنیدن بزند و کار را به دست او بسپارد تا او را از دست این جن نجات دهد؛ شمشام خان هم قبول کرد؛ دراز کشید و رویش را به طرف دیوار برگرداند. مخمل خانم هم که در گوشه‌ی دیگر اتاق برای خود رختخواب انداخته بود، قبل از آنکه چراغ را خاموش کند، لباس از تن بیرون آورد و به «گیزو» اشاره کرد که به طرف او برود، گیزو هم برای کمک به شمشام خان تصمیم خود را گرفت، لباس از تن بیرون آورد و به آن‌سوی اتاق رفت...
هیچ کس نمی‌داند آن شب چه اتفاق افتاد، حتی «شمشام خان» هم از هیبت آن شب و از صداهایی که مخمل خانم و «گیزوی پهلوان» از خود در می‌آوردند و به هیچ چیزی جز کارزار انس و جن شبیه نبود، چیزی به خاطر ندارد. تنها همگان می‌دانند که فردای آن شب که «گیزو»  پالان و خورجین بر پشت الاغ انداخت و قصد رفتن کرد، «مخمل خانم» هم بقچه‌ای زیر بغلش نهاد و از پی «گیزو» روان شد. «گیزو» و «مخمل خانم» که از طایفه‌ی جن بود از روستا خارج شده، سر برجاده نهادند و به سوی زادگاه «گیزو»‌روان شدند...ادامه دارد.

4 نظر:

زهرا فخرایی گفت...

در مورد این گیزوی غیر قابل پیش بینی، باز هم بنویس که ما بسیار دوستش می داریم.

ناشناس گفت...

آیا این داستان بر مبنای اسطوره یا افسانه ای نوشته شده است؟ بی صبرانه منتظر خواندن بقیه داستان هستم.

احسان جوانمرد گفت...

سلام فریق
به نظرم یه ذره تند رفتی
شایدم بیشتر از یه ذره
اون موقع شبیه چنین گفت زرتشت بود ولی الان شبیه ... شبیه... شبیه... راستی الان شبیه چیه؟
من از اون دوقسمت و این تک قسمت بدم نیومد ولی این سومیه انگار بطی به اون دومیه نداره. نمی دونم این بده یا خوبه... ولی در نهایت مطمئنم که مجبور می شی یه کدوم این لحنا رو انتخاب کنی. ضمنا لطفا هیچ توضیحی قبل از داستان نده. یعنی چی که آه.... به سراغ گیزوی ...
توی کروشه هم چیزی ننویس.شمشام خان مشکلی(البته از نظر مردهای سنتی)...
...
نذار ما بفهیمیم که تو (راوی)توی عصر مدرن زندگی می کنی. راوی نباید خودنمایی کنه.

فریق گفت...

به آینا:
نه برمبنای چیزی نیست. البته ممکنه شبیه یه چیزایی باشه، اما این فقط شاید ناخودآگاه اتفاق بیفته، وگرنه داستان یا افسانه‌ای رو مبنا قرار ندادم.
به احسان:
راستش خودم هم نمی‌دونم به کجا می‌ره. منم با خواننده‌ها دارم پیش میرم!

ارسال یک نظر

لطفاً برای درج نظر خصوصی یا ارسال ایمیل یا تماس آنلاین، به صفحه تماس بروید
با تشکر