دلم آشوب است. تنها در خانهام و گوش سپردهام به تِرَکی که لحظه به لحظه در حال افزایش است. اکنون کف دست میرود لای شکافی که ظهر فقط یک درز کوچک بود. شب است و من در تاریکی و سکوت، کنار دیواری که در حال از هم پاشیدن است دراز کشیدهام. معدهام میسوزد سرم داغ شده و گوشم وزوز میکند. فردا برای من چه روزی خواهد بود؟
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
5 نظر:
فردا؟روزي مثل ديروز..مثل امروز...مگر اين كه ديوار كاملن از هم بپاشه و ما زير آوارش مدفون بشيم!براي هميشه....
آره ایرن... برای همیشه
فردا را نمی دانم. اما امروزم کسي فرياد زد:ازت متنفرم!
صدای کسی دیگر بود بر سر کسی دیگر. اما این صداها مرا لرزاند
به گیلدا:
تا دلت بخواد میشه اینجور صداها رو از اطراف شنید که تن آدم رو می لرزونه. زندگی هر کدوم از ما پره از گرههای باز نشدنی و تلخی و البته شیرینی هم هست
فردا، روز آرزوهاس. می میری. خدا برات لواشک می خره.
ارسال یک نظر
لطفاً برای درج نظر خصوصی یا ارسال ایمیل یا تماس آنلاین، به صفحه تماس بروید
با تشکر