۶ شهریور ۱۳۸۹

اورژانس

حالم از سیاه نوشتن به‌هم می‌خورد. امشب می‌خواهم داستانکی عاشقانه بنویسم درباره‌ی دخترکی زیبا که برای اولین بار با یارش حرف می‌زند و اولین بوسه‌ی عشق بر لبانش می‌نشیند. احساس خوبی پیدا می‌کنم. می‌خواهم قبل از نوشتن چیزی بخورم. از روی صندلی بلند می‌شوم و سراغ یخچال می‌روم و سیبی و کاردی میوه‌خوری برمی‌دارم و بازمی‌گردم.
کارد را روی پوست سبز سیب می‌گذارم. آه! از کارد کُند حالم به‌هم می‌خورد. کارد را محکم‌تر فشار می‌دهم. نمی‌برد. عصبانی می‌شوم. کارد را از دسته می‌گیرم و می‌خواهم آن‌ را عمیق در سیب فرو کنم. کارد از روی پوست سیب می‌لغزد و تا دسته در گوشت ساعدم فرو می‌رود و شاهرگ دستم را پاره می‌کند. خون فواره می‌زند و روی کیبورد و مونیتور و لباسم می‌پاشد. دستم را روی بریدگی می‌گذارم. پارچه ای‌ پیدا می‌کنم و با آن می‌بندمش اما خون از لای پارچه بیرون می‌زند. باید هرچه سریع‌تر خودم را به اورژانس برسانم.
بیرون می‌روم. ماشین را روشن می‌کنم و حرکت می‌کنم. خون داخل ماشین می‌چکد. جلو بیمارستان که می‌رسم ماشین را نگه می‌دارم. ماشینی از روبرو می‌آید. در را باز می‌کنم و نیم‌خیز شده‌ام که از ماشین خارج شوم که ماشین روبرو با آخرین سرعت به در می‌کوبد. سرم لای در و بدنه ماشین می‌افتد و در یک آن از تنم جدا می‌شود. سر قطع‌ شده‌ام قل می‌خورد و جلو ماشین به دیواره‌ی جدول می‌خورد و همانجا می‌ماند.
تنه‌ام را از ماشین بیرون می‌برم. در حالی که از گردن و دستم خون می‌چکد کنار جدول می‌روم. سرم را از موهایش می‌گیرم. به طرف در نگهبانی بیمارستان راه می‌افتم.
« ببخشید اورژانس کجاست؟»
نگهبان با دیدنم کنار در بی‌هوش می‌شود. به او توجه نمی‌کنم در را باز می‌کنم و داخل می‌شوم. اورژانس باید همین طرف‌ها باشد. باید زود به منزل برگردم و به داستانم برسم.

9 نظر:

زهرا فخرایی گفت...

نویسنده ی بی سر به یقین بهترین داستان عاشقانه رو می تونه بنویسه:-?
این چی بود آخه!

Hel. گفت...

خدای من!
جیگرم اومد تو حلقم!

هادی گفت...

اینکه میگن :
دوستان در هوای صحبت یار زر فشانند و ما سر افشانیم
دقیقا مصداق کار شما میتونه باشه که در هوای داستانتون سر می فشانید.!

ناشناس گفت...

داستان زیبایی بود کارت کند، پوست سیب را نمیبرد، اما شاهرگ رو میزند.!!! چه شانس خوبی که سرت را کنار جدول افتاد، چون مرد بی سر بی درد است.

ايرن گفت...

اين عالي بود فريق!
يه داستان عالي....

فریق تاج‌گردون گفت...

به زهرا فخرایی:
شاید بتونه بنویسه!!
------------------
به هلن:
جالب بود. نه؟!
------------------
به هادی:
راستش هرچه فکر کردم ارتباط بین نظر شما و داستانک خودم رو متوجه بشم، چیزی دستگیرم نشد‍!
------------------
به ناشناس:
کارد لبه‌ش کند بود اما از نوکش و عمیق فرو رفت! مرد بی‌سر بی‌درد است اما سر بی مرد بی‌درد نیست که!
------------------
به ایرن:
خوشحالم که به نظرت عالی بود ایرن

مداد گلی گفت...

باید بگم که فوق العاده بود. چه خوب می تونی احساس های جدید رو در ادم ایجاد کنی.

فریق تاج‌گردون گفت...

برای مداد گلی:
به خاطر تعریفت ممنون

farzane گفت...

کووووووووووووووووفت ببخشیدا البته..این چی بود؟

ارسال یک نظر

لطفاً برای درج نظر خصوصی یا ارسال ایمیل یا تماس آنلاین، به صفحه تماس بروید
با تشکر