ساعت از 2 شب که گذشت، آدم حس میکند که بخشی از وجودش نمیخواهد بخوابد. قبل از این ساعت، خواب هنوز با قدرت، تن را به سوی خود میخواند. اما از 2 که گذشت، وضع چیز دیگری است. آن وقت است که چسم روی رختخواب دراز میکشد. شاید هم اندک مطالعهای بکند، یا کمی آب بخورد و ادای خوابیدن دربیاورد اما، چیزی جلو خوابیدنش را میگیرد. انگار یکپارچگی وجود بههم ریخته باشد. انگار چندین منبع تصمیم گیری ذهنی برای اعمال ارادی و نیمهارادی و خودکار بدن بهوجود آمده و ناگهان دچار ناهماهنگی شدهاند.
تصور کنید در حال دیدن فیلم یک دونده هستید. حالا تصویر را رو به عقب برگردانید. میبینید که دونده، با وجود اینکه نگاهش رو به جلو است و به نقطهای به عنوان هدف خیره شده اما رو به عقب میدود. در حالی که بدنش اندکی به جلو خم شده و حالت دست و پا حکایت از آن دارد که جهت دویدن رو به جلو است اما حرکت به طرف عقب است. بیخوابی هم دقیقاً همین حالت را دارد. جهت همه چیز رو به سوی خواب است اما نواری در ذهن به عقب برمیگردد. اعمال، رفتار و زمان بهظاهر متمایل به جلو است اما، نیرویی نامرئی ذهن انسان را از جلو رفتن، از خوابیدن و از جاری شدن باز میدارد و اندک اندک ذهن را به عقب میکشد، حرکت را کند میکند و سپس به توقف وا میدارد. کالسکهٔ ذهن متوقف میشود، «ناخودآگاه» از آن پیاده میشود و سرگردان در فضای شب پرواز میکند، میچرخد و روی خاطرهای مینشیند، گاهی به انتهای زندگی و مرگ میرود. گاهی به پیش از تولد باز میگردد، گاهی به نقطۀ شروع برمیگردد و حرکتش متوقف میشود و گاهی بازگشت به عقب را از سر میگیرد اما هیچ نیرویی نمیتواند وادارش کند که رو به سوی جلو، رو به سوی فردا حرکت کند. این چیست؟ مگر فردا چه هست که نباید برسد؟ چرا نمیخواهم به فردا برسم؟
اما شب، خارج از ارادۀ ما، بیپایان نیست. آدم وقتی در خواب است، با وجود اینکه همه چیز به فاصلۀ چشم برهمزدنی میگذرد اما حس میکند، روزگاری را با خواب پشت سر گذاشته است. حس میکند از دنیایی وارد دنیای دیگر شده است. اما تنها آنکس که نمیخوابد میداند که شب چقدر کوتاه هست و هر چقدر که سعی کند به فردا نرسد، باز میبیند که چه زود سپیده میزند، چه زود روز آغاز میشود. آن وقت است که حس میکند تمام سلولهای تنش که میخواستند در سکون بمانند، چه ناامیدانه با روز روبرو میشوند. هر سلول «آه» میکشد و ناخودآگاه، مویه میکند. راز چیست؟
1 نظر:
ولی فریق برای من همیشه شب کوتاه بوده جز وقت های یکه هیجان داشتم و نمی تونستم بخوابم... اون وقت زمان کش می یومد و می یومد و من زل می زدم به دیوار و به بارش باران.. و رعد و برق...
ارسال یک نظر
لطفاً برای درج نظر خصوصی یا ارسال ایمیل یا تماس آنلاین، به صفحه تماس بروید
با تشکر