لحظاتی است که نشستهام و میخواهم چیزی بنویسم اما آنچه در ذهن است، راهی به بیرون باز نمیکند، انگار نمیخواهد، یا نمیتواند، یا آرزو ندارد، یا متنفر است از اینکه نوشته شود. واژههای دیگری میآیند: هیچ، گلو، فریاد، همهچیز، پرتگاه. با خودم میگویم با این از همگسیختگان چیزی بنویس. مثلاً در پرتگاه نیستی ایستادهام و فریاد میزنم «همهچیز هیچ بود، هیچ بود.» اما پشیمان میشوم. حسی میگوید که ارواح سرگردان نمیخواهند با چنین چینشی پا په جهان مفاهیم بگذارند. باز به ذهنم رجوع میکنم. باز واژهها را فرا میخوانم، مانند ارواحی که احضار میشوند «ای کلمات خودتان را نشان بدهید. جمله بسازید. مفهموم برساند، از هیچ بیرون بیایید. به غیر از هیچ از چیز دیگری هم بگویید. ای واژهها، به من بگویید واقعیت چیست. من واقعیت شمایم یا شما واقعیت من؟»
پاسخی نمیآید. تارهای عنکبوت مفاهیم، که به ذهن معنی میبخشند، انگار از هم گسیختهاند. واژهها جدا جدا و هر کدام از راهی میآیند و به سویی میروند «ای حروف، ای واژهها مفهوم بسازد. به هم بپیوندید. یا نه! انگار شما هم چون حقیقت فرو پاشیدهاید.»
باز صدایی نمیآید. واژههای سرگردان هر کدام سر به سویی دارند. همه سرگشته و ناتوان، در پی هیچ، از این سو به آنسو. و من در میان آنها خودم را گم میکنم، خفه میشوم.
و در آخر،
سلطان تاریکیها
هیچرا در ظاهر حقیقت آفرید
0 نظر:
ارسال یک نظر
لطفاً برای درج نظر خصوصی یا ارسال ایمیل یا تماس آنلاین، به صفحه تماس بروید
با تشکر