آزادی
۱
قطار که از نظر پنهان شد، نگاهش در ریل گره خورد. وداعی مختصر را با همسرش پشت سر گذاشته بود؛ سردتر و تهیتر از آن که امیدی به بازگشت برود.
در اولین کافیشاپ قهوهای نوشید. تنها به آپارتمانش برگشت و در دفترچه خاطراتش این جمله را نوشت: « از همین لحظه باید آروزهایی را که فراموش کردهبودم، به یاد بیاورم.» و روی کاناپه به خواب رفت.
۲
[ماهها بعد]
در دفترچه خاطراتش زیر جملهی: « از همین لحظه باید آروزهایی را که فراموش کردهبودم، به یاد بیاورم.»، چند مورد نوشته و رویشان خط کشیده بود. کنارههای صفحه خطوط نامفهومی به چشم میخورد. قلم را برداشت و پایین صفحه نوشت: « خستهتر از آن هستم که دیگر آرزویی داشته باشم.»
از آن پس، سعی میکرد کمتر در خانه بماند.
۳
[سالها گذشت]
مدتها بود که دیگر خاطرهای برای نوشتن نداشت. بازنشسته شده و تمام روزش را در خیابان و پارک میگذراند، و شبها جلو تلویزیون مینشست و با اشتیاق سریالها را دنبال میکرد.
یک شب اتفاقی دفترچه خاطراتش را پیدا کرد و سالها قبل را به یاد آورد. آهی کشید و در آخرین صفحهاش نوشت: « انگار تنهایی به معنی آزادی نیست.» و آن را برای همیشه بست.
زندانی سلول هزارم
ـ زندانی سلول هزارم
ـ بله
بلند شد. رفت به سوی دریچه. یک جفت چشم به او خیره شده بود. در باز شد.
ـ بیا بیرون
در اتاق مسوول زندان به او گفتند به دلیل رفتار خوبش آزاد است سلول دیگری انتخاب کند.
ـ سلول هزار و یکم قربان
ـ میدونی که همچین سلولی وجود نداره. یکی دیگه انتخاب کن.
ـ نه. همان سلول هزار و یکم
ـ پس برگرد به سلولت. مثل اینکه در مورد تو اشتباه کردهایم. پا شو
به سلول هزارم برگشت. در قفل شد. کنار دیوار چمباتمه زد و به فکر فرو رفت.
سال بعد سلول هزار و یکم هم ساخته شد. دوباره او را به اتاق مسوول زندان فرا خواندند. و باز به دلیل رفتار خوبش آزاد بود سلول دیگری انتخاب کند.
ـ سلول هزار و دوم قربان
ـ نگاهبان! این احمق رو ببر بیرون
سالها گذشت. تا کنون هیچ زندانبانی نتوانسته بود کوچترین بینظمی از او گزارش دهد و او باز هم مجاز به انتخاب سلول جدید بود.
ـ سلول هزار و بیست و سه قربان
ـ سلول هزار و بیست و چهار قربان
ـ سلول هزار و بیست و پنج قربان
ـ سلول هزار و ...
ـ سلول...
و او همچنان در سلول هزارم باقی ماند.
یک حس عجیب
راستش مدتی است حس عجیبی پیدا کردهام ـ اما میترسم با کسی در میان بگذارم، زیرا دوست ندارم کسی فکر کند که من دیوانه شدهام و یا دارم دیوانه میشوم؛ چون واقعاً اینطور نیست. شاید ماههاست که تکانهای ریز اما محکمی زیر پایم احساس میکنم. زمین می لرزد و من میترسم. بیشتر شبهاست؛ وقتی همه خوابیدهاند. در اولین لحظه و خیلی سریع ذهنم متمرکز میشود و به فکرم میرسد اگر شدیدتر شود باید به سرعت از خانه بزنم بیرون. شاید وسط خیابان. بعد میترسم که نکند خانههای دو طرف روی سرم خراب شوند. باید بدوم یک زمین خالی گیر بیاورم. جایی که اگر ساختمانها هم ریختند، سر من نریزند. با این فکر آرامش عجیبی مرا فرا میگیرد و با خود میگویم من که نخوابیدهام، بیدارم و هر لحظه احساس خطر کنم می دوم بیرون. لرزش که تمام میشود می گویم این دفعه هم گذشت. اما این لرزه ها روز به روز در فاصلههای کمتری رخ می دهند. ماه ها قبل فقط چندین روز یک بار حسش میکردم اما الان فاصلهها کوتاهتر شدهاند. چند روز یک بار و یا بعضی وقتها یک شب در میان. و یا یک مدتی اتفاقی نمیافتد اما دوباره شروع میشود. شاید زمان زیادی نمیگذرد که دیگر هر شب و هر لحظه. و دارم به این فکر میکنم اگه این لرزهها و به دنبالش دلهره های من دایمی شوند و من هر لحظه به این فکر کنم که چطور فرار کنم و خودم را به یک زمین خالی برسانم که از ساختمانهای اطراف دورتر باشد. تنم میلرزد و به این فکر میکنم که اگر این لرزهها شدیدتر شوند؟...
ایستگاه
احداث ایستگاهی با صندلیهای قرمز و سایهبان آبی رنگ، در شهر کوچک راوی، که اتوبوسی در آن نیست، باعث انتقاد تعدادی از اعضای شورای شهر، از شهردار محترم شد. نیازی به تلاش فراوان نبود تا بلاهت منتقدین روشن شود؛ زیرا روی تابلوی ایستگاه به جای اتوبوس، کاریکاتور یک پیرمرد کشیده شده بود...
زیر سایهبان و روی صندلیهای قرمز عدهای پیر زپرتی نشسته بودند که سیگار میپیچیدند. یکی از آنها داشت تو قبر بابای عروس سلیطهاش میرید. اما قبل از آنکه ریدنش تمام شود، با اتوبوس عزرائیل، رفت به جایی که عرب نی انداخت.
برخورد
برخورد توی تاریکیست، در خیابانی که رو به جنوب امتداد مییابد؛ سیال در خاموشی انتهای شب. همچون برخورد خفاشی به دیوار، آنگاه که امواج گسیل شده انعکاس نمییابد و یا پرندهای رها از قفس، در لحظهای که شفافیت شیشه را تعبیر به آزادی میکند. حرکت موجودی تنها، خسته و خوابآلود، در مسیری خاموش، انتهایش آفرینش ابدیتی از صوت و ویرانی است: هوا که با انفجار ذراتش به شدت می پراکند و موجی از فریاد بیجان را در شب آزاد میسازد که تا ابد، سرگردان در فضا میچرخد و شاید چندین نسل آینده در اثر نبوغ بشری، بازسازی شده و در زاویهای تاریک از گسترهی بی نهایت ذرات سرگردان، باز شناخته شود...و چه برخوردهایی که به ذراتی مبهم تجزیه میشوند و میروند، همچون دستهای زائر دیوانه به سوی خلئی ابدی...
برخورد توی تاریکی بود، در خیابانی که رو به جنوب امتداد مییافت؛ سیال در خاموشی انتهای شب...
زیر درختان جنگلی
سالها پیش، در جریان سفری، مسموم شدم. غروبی مردادی بود و مسیرم کوره راهی سنگلاخی و من نفس نفس زنان و هن و هن کنان، با کولهباری نه چندان سبک به سوی کلبه ای میرفتم که قرار بود شب را در آنجا اتراق کنم و سپس سپیدهدم به راه خود بروم. سم، تراویده از گیاهی بود با ساقههای بلند، برگهای ریز و خارهای خاکستری، که با سوزشی ناگهانی در دستم فرو رفتند تا زهر را در وجودم بپراکنند. سم چنان مهلک بود که اندکی جلوتر از توان افتاده، نشستم. شب آرام آرام فرا رسید و من با تنی خسته و دردناک و عرق کرده، زیر درختی به انتظار نشستم تا مرگ همچون پرندهای که نرمی آسمان را میشکافد، سایه بگستراند و فرود آید...
ناگاه اندیشیدم که کمک بطلبم. اما این وقت شب، در این تاریکی و در این کوهستان که جز زوزهی گرگ و آواز جغد نوایی نیست، از که یاری بخواهم؟ فریادم به کجا خواهد رسید؟ جز آنکه در عمق سیاهی بوتههای بیشمار محو شود و یا در برخورد با صخرههای عظیم به خودم باز گردد؟ نه! دیوانگی است! فریاد به جایی نخواهد رسید. پس، سعی کردم تا با سرنوشتم کنار آیم و به ابدیتی از تاریکی فکر کنم که ساعاتی بعد فرا میرسید...
سالهای پر فراز و نشیبی را پشت سر نهاده بودم، چه راههای طولانی و بیپایان که طی نکرده، و چه زخمهایی که التیام یافته و نیافته بودند. اما اکنون در این تنهایی، در میان درختان و گیاهان وحشی به آخر راهی میرسیدم که از همان آغاز، برایم همچون خوابی بود آشفته و وهمانگیز، که در آن معلق بودم و شناور در فضایی تاریک، آکنده از ناشناختههایی هراسآور. در این زمان منتظر بودم تا مرگ با وهمی بزرگتر بر همهی این اوهام کوچک پایان دهد. وهمی که هر حقیقتی در برابرش مترسک مسخرهای بیش نیست.
باری، زیر درختی افتاده بودم، با دردی وحشتناک در تمام رگهایم، در پی و استخوانم. بالای سرم پرندگان جنگلی میخواندند. در کنارم خشخش حشرات و مارها، سایش برگها بر هم، و سکوت سنگهایی که با مرگ خود، بر مرگ چیره شده بودند. شبی تاریک بود. نه از ستارگان نشانی بود، نه از ماه تابان که از لابلای شاخههای در هم فرو رفته، اندک نوری بپراکند...
[اکنون رهگذر عزیز، میخواهی این تعلیق به پایان برسد؟ خوشخیالیاست! (چون مرگ نبود... جاودانگی درد بود...) من سالهاست که مسموم، زیر همان درخت به انتظار همان وهم بزرگ، دراز کشیدهام. نه توان برخاستن هست، نه توان رفتن. رهگذرانی بیشمار همچون تو، آمدند، سرگذشتم را شنیدند و رفتند...]
[این چه سمیاست که نمیکشد، اما چنان فلجت میسازد که نه توانی برای برخاستن و رفتن میماند، نه توانی برای اندیشیدن یا فهمیدن، و چنان محوت میسازد که با ذرات هوا یکی میشوی و دیگر وجودی یکپارچه نیستی تا در دیدگان رهگذری به حجم درآیی...]
جهان همچون واقعیت تصور
عکس روبرو، نمونه آزمایشگاهی این ابرانسان است که برای اولین بار منتشر میشود. نوه، نتیجههای شما در آینده همچین شکلی خواهند داشت. نگران نباشید، عدالت همیشه برتر از زیبایی است.
0 نظر:
ارسال یک نظر
لطفاً برای درج نظر خصوصی یا ارسال ایمیل یا تماس آنلاین، به صفحه تماس بروید
با تشکر