آیا تو میتوانی اندوه قورباغهای را تصور کنی که با تعمق در مرداب مقدس نیاکانش، بر روزگار گندیدهی خود، آگاهی مییابد و چون توان رهایی ندارد، اعتصاب غذا میکند تا از گرسنگی بمیرد؟
پاییز و کلروفیل
من از آن نوع آدمهایی نیستم که فرارسیدن پاییز حس شاعرانگیشان را قلقلک بدهد؛ میدانید درختهایی - مثل کاج- همیشه سبز هستند. درختهایی هم به تناسب فصلها رنگعوض میکنند. اما درختهایی هم وجود دارند که به "همیشه زرد" معروفند؛ مثل من و بعضی از شماها!؛ تنها به این دلیل که در خون آنها اثری از کلروفیل، که عامل سبزی برگها است، دیده نمیشود!
پ. ن: کلروفیل را در قاموس انسانی شاید بشود به رنگ سبز "هزاری" و در کل به "پول" تعبیر کرد که سنتز کنندهای بسیار قوی است.
[*]
اگه فرشتهای از آسمون
چیزی دستت داد نوش جون کنی،
بعد که از لطفش تشکر کردی،
بهتره بری تو دستشویی خالیش کنی
* از داستان کوتاه "طوفان سهروزه"، اثر ارنست همینگوی
اگر بپرسم...
اگر بپرسم روح یک انسان بعد از مرگ کجا میرود چه جواب میدهید؟ روح یک الاغ یا گاو یا سگ یا مگس چی؟ روح ندارند؟ سخت در اشتباه هستید اگر فکر کنید بیروحتر از انسان موجودی ممکن است پیدا شود!
انسان تا زندهاست "نیاز" است و بعد از مرگ هم خاطرهای بیش نیست؛ خاطرهای شبیه آن خارشی که یک کنه زیر دُم یک الاغ پیر، یا کک در میان پشمهای کثیف یک سگ ولگرد از خود به جای میگذارد.
آیا میدانید الاغها از بوی مدفوع روزهای قبل، مسیری که قبلاً رفتهاند را تشخیص میدهند؟
بیچاره ماه!
سخت نگیرید!
خیلی جالبه که دخترها همیشه برای جلب نظر پسرها از تن و جاذبههای جسمیشون مایه می ذارن اما همیشه هم شاکی میشن که آقایون ما رو فقط برای ســکــس میخوان...
پ.ن: دنیا چقدر بیمزه میشد اگر دخترها و پسرها برای هم شبیه زولبیا- بامیه نبودند!
مساله چیست؟
[بودن یا نبودن ...]
مساله این نیست! در واقع، اصلا مهم نیست.
مهم چگونه بودن هم نیست که ایدئولوژیستها و ایدئالیستها میگفتند یه زمانی!
و حالا: داشتن یا نداشتن: مساله ایناست عزیزم. یا داری یا نداری!! وقتی میگن زمان ایدئولوژیها به پایان رسیده، یعنی همین! معنی دیگهای نداره!
پ.ن: " بودن یا نبودن، مساله این است." هملت: شکسپیر
شب بارانی
شب،
سکوت،
راه،
کلبهای گِلی،
سگی با لانهاش
و
زرتشتِ پیر،
خیس میخورند در باران...
یک شاهکار هنری
یک سواری پژو. خانمی بسیار زیبا و غمگین در کنار مردی که رانندگی میکند. قیافه مرد را ندیدم. در واقع نگاه نکردم. و لحظهای که اتومبیل میگذرد. در جا میخکوب میشوم از زیبایی و از غمی که در چهره و در نگاه این زن موج میزند. تنها لحظهای بود و گذشت اما عمق آن اندوه، تصویری میآفریند که برای همیشه در ذهن من حک میشود. از نوع نگاه زنانی نبود که با هدیهای براق شادی به آن بازگردد. نشان از زخمی داشت به عمق تنهایی بشر که در تاروپود روانش موج میزند و هیچگاه هم التیام نمییابد. و من در همان لحظه فهمیدم. و دیگر نیازی نیست تا برایم از فلسفهی حیات گفته شود.
دیدن، خواندن و یا شنیدن شاهکارهای هنری دنیا، چنین احساسی را به ما منتقل میکند. احساسی چنان مهم که هر نیازی را، به جستجوی بیشتر برای فهم چرایی زندگی از میان برمیدارد. احساسی که باعث میشود به احترام عظمتی که در این شاهکارها موج میزند سرفرود آوریم.
تصویری که از چهرهی آن زن در ذهن من حک شد، یکی از همین شاهکارها بود. یک شاهکار واقعی.
من اما ...
شهر زادگاهم، شهر کوچکی است؛ با خیابانها و کوچههای تنگ و کثیف و مردمی ملالآور: مردان متعصب و زنان زیبا اما کلهپوک، پیرمردان و پیرزنان زهوار دررفته و بچههایی که با دستفروشی و جمع کردن قوطیهای آبجو احساس مردانگی پیدا میکنند. من اما، نه مردی متعصب هستم نه زنی کلهپوک، و نه پیرمرد یا پیرزنی زهوار دررفته و نه بچهای که در آرزوی مرد شدن باشم. من تنها اندیشهای هستم که میخواهم به فعل در آیم. آن وقت است که زادگاهم نابود میشود، با کوچهها و خیابانها و مردمان ملالآورش...
هنوز جا داره!!
اندیشید: «هنوز جا داره!» و ادامه داد. زنش گفت: « کافیه دیگه!» « نه هنوز.» « پلاسیده شدم. گـه شدم!» « فقط یکی دیگه» باز اندیشید:« ده، دوازده تا خوبه دیگه؟...نه! هنوز جا داره!... چه جـــاکـشی میگه دو بچه کافیه؟!!» وقتی همهشون باید گدا شن، کرایه داده شن، هر چه بیشتر بهتر!! ... آره! هنوز جا داره ...
بیربط: به مناسبت پایان سریال روز حسرت:
آتیش،
میســوزونه
آدمای بد و زشت
آدمای خوب
کــونـشونو هوا میکنن
تو بهشت
تئاتر خیابانی در ۱ دقیقه: [راه را باز کنید]
در پیادهرو:
ـ آهاییییییییی
صدای فریاد که به گوش مردم میرسد، گرد بازیگر حلقه میزنند.
ـ آهاییییییییی. مردم! چرا راه را بر من میبندید؟ چرا نمیگذارید از ته دل فریاد بزنم. شماها،شماها، شماها ... راه را باز کنید... میگویم راه را باز کنید. میخواهم رد شوم. بروید کنار. شماها... شما عوضیها... بروید کنااااااااااااااااااااار. میخواهم رد شوم. میخواهم رد شوم... میخواهم فریاد بزنم. میخواهم رد ...
بازگیر با حالی پریشان اما با خشونت تماشاگران را کنار میزند، راه خویش را میگیرد و میرود.
پُستی برای بهدست آوردن دل خانمها
معتقدم که نوابغ هنری میتوانند به "هیچ" هم، بُعد حسی و زیباییشناختی ببخشند. مثل من که میتوانم به موجود کوچکی مثل " مرد شرقی" بُعد هویتی ببخشم، تنها با این جمله: « موجودی که در مدفوعات فرهنگ پوسیده غلط میزند و مثل خر کیف میکند.»
تار و پودِ از هم گسیخته
شبِ هیچکسم،
میگسلد
تار ثانیهها
بر پودِ زمان،
ای پیر رفوگر
ببند، زندگی را به مرگ
ببند...
* بازنویسی شد. قبلی در ادامه مطلب:
شبِ هیچکسم،
میگسلد
تار ثانیهها
بر پودِ زمان،
ای رفوگر آرزوها
چه پیر شدهای...
آقای ک. و نتیجهگیری
151
روزی آقای ک. برای یکی از دوستانش سؤال زیر را مطرح کرد:
من مدت کوتاهی است با مردی که روبروی خانهام زندگی میکند معاشرت دارم. حالا دیگر حوصله ندارم با او معاشرت کنم. با وجود این نه دلیلی برای ادامهی معاشرت دارم و نه دلیلی برای قطع آن. تازگی کاشف به عمل آمده که آن مرد اخیراً خانهی کوچکی را که تابهحال صرفاً در آن مستأجر بود، خریده و فوراً درخت آلوی مقابل پنجرهاش که جلوی نور را میگرفت قطع کرده، در حالی که آلوهایش هنوز نارس بودند. آیا میتوانم این عمل را دستکم از نظر ظاهری یا اقلاً از نظر باطنی دلیلی برای قطع معاشرتم با وی تلقی بکنم؟...
من مدت کوتاهی است با مردی که روبروی خانهام زندگی میکند معاشرت دارم. حالا دیگر حوصله ندارم با او معاشرت کنم. با وجود این نه دلیلی برای ادامهی معاشرت دارم و نه دلیلی برای قطع آن. تازگی کاشف به عمل آمده که آن مرد اخیراً خانهی کوچکی را که تابهحال صرفاً در آن مستأجر بود، خریده و فوراً درخت آلوی مقابل پنجرهاش که جلوی نور را میگرفت قطع کرده، در حالی که آلوهایش هنوز نارس بودند. آیا میتوانم این عمل را دستکم از نظر ظاهری یا اقلاً از نظر باطنی دلیلی برای قطع معاشرتم با وی تلقی بکنم؟...
پنج داستان کوتاه از برتولت برشت[حتماْ بخوانید!]
خواب
درست در لحظهای که به تو فکر کردم به خواب رفتم. خواب دیدم به درختی تکیه دادهام با شاخههای بیشمار اما بیبرگ، و لرزان در برابر باد و خوابیده و خواب میبینم. در خواب دستی را در دستانم گرفته بودم. دستی سرد و خشک و به چهرهای ناآشنا مینگریستم که تهی از روح بود و آرام آرام به مانند مه صبحگاهی از برابر دیدگانم محو میشد...
از خواب پریدم و همچنان تکیه داده به درخت، به نفسهای به شماره افتاده ام اندیشیدم و به رؤیایی که دیده بودم. ناگاه از تنه درخت بالا رفتم. بر شاخههای لرزان و بیبرگ دست کشیدم و به لانهای در میان شاخهها نگاه کردم. پرندهی مردهای در خود داشت...
از خواب پریدم؛ در حالیکه همچنان در اندیشهام بودی، آشفته، با نفسهایی که به سختی از سینه بیرون میآمد.
خون
همه دیدند که آویزان شد و طناب آخرین نفسهایش را در سینه خفه کرد تا خونی که در صورتش جمع شده بود، از چشمان از حدقه درآمدهاش فوران کند و به روی تماشاچیان بپاشد. هیچکس توان گریختن نداشت. خون از سر و روی همه میچکید. سپس در خیابان روان شد. پیادهروها را پوشاند و مغازهها را در خود فرو برد. بر دیوارها پاشید و اعلامیههای تبلیغاتی را با قطرات خود خیس کرد. شهر را پشت سر گذاشت، به رود پیوست و به دریا ریخت. اقیانوس ها را پوشاند. بخار شد. آسمان را ابرهای سرخرنگ پوشاند و بارانی از خون بارید و بارید و بارید...
خاک
از مرز كه گذشت، به رسم بيگانهای كه باز ميگردد، یک مشت از خاک وطن برداشت و بو کرد و بوسید. اما خاک به دهان و بینیش چسپید. راه نفسش بند آمد. وحشت کرد. خواست خاك را كنار بزند و نفس بكشد، اما نتوانست. قلبش با آهنگ عجيبي شروع به طپيدن كرد. فکر کرد خواب میبیند، کابوسی وحشتناک. اما یادش آمد که در خواب همه چیز واقعی مینماید. و خواب تنها جایی است که از واقعی بودن هر چیزی اطمینان دارد. پس خواب نيست! ذرات خاک در دهان و بینیش فرو میرفت. ریه و معدهاش پر از خاک شده بود. خود را میدید که دارد آخرین لحظات زندگیش را با ترسی دهشتناک طی میکند. اکنون زمان آن فرا رسیده بود تا به وجود هر چیزی و هر كسي شک کند: به بودن خودش، به خانواده، دوستان و هر چیزی که تا آن زمان فکر میکرد وجود دارد. هستيها از هم ميگسست. چشمانش ديگر نميديد. خود را در دايرهاي بسته و سيال تصور ميكرد كه دارد محو ميشود و با گنگي عجيبي تار و پودش از هم ميپاشد... خاک که بیشتر فرو میرفت، سستتر و سستتر میشد...
« هرچه بیشتر در نوشتن فرو میروی، بیشتر تنها میشوی.»
ـ ارنست همینگوی
« من برای سایهام مینویسم.»
ـ صادق هدایت
جنگ
جنگ، گاهی برای تملک جهانی است و گاهی برای لقمهای نان
اولی توهم شکم سیریست و دومی واقعیت گرسنگی
آنسوی آینه
حس بدی دارم. چند دقیقهای با خود خلوت میکنم. در مقابل آینه مینشینم و خیره میشوم. نگاه میکنم به چشمها، حالت چهره و لب، بینی، گوشها، موی سر، گردن، شانهها و دستها. شکلک در میآورم که ببینم زندهام یا نه. میخندم. گریه میکنم، اما چهره تکان نمیخورد. جلو و عقب میروم. گردنم را میچرخانم، زبان در میآورم. اما او خیره نگاهم میکند، لبها را کج میکنم، دندانهایم را نشان میدهم، به گوشهایم دست میزنم، موهای سرم را میکشم، به هم میزنم. اما هیچ حرکتی نمیکند. همانطور خیره و گنگ نگاهم میکند. بیحس، سرد، همچون مجسمهای...
پا میشوم. آینه را پشت و رو میکنم. همچنان خیره نگاهم میکند.از آینه متنفر میشوم. رویم را به سوی دیوار اتاق میچرخانم. چهرهای نگاهم میکند، گنگ و بیحس، سرد...
0 نظر:
ارسال یک نظر
لطفاً برای درج نظر خصوصی یا ارسال ایمیل یا تماس آنلاین، به صفحه تماس بروید
با تشکر