۱۱ اسفند ۱۳۸۷

ماه بهمن

داستان مگس و ذرات سرگردان

بعد از مدت‌ها، میلیون‌ها ذره‌ی سرگردان به‌هم پیوسته بودند تا مگسی به وجود آید. اتم‌ها و مولکول‌هایی که میلیارد‌ها سال از جمسی به جسم دیگر کوچ کرده بودند، گرد هم آمده و تبدیل به بال،‌ پا، چشم، و بدن موجودی شده بودند تا در یک بعداظهر آفتابی در میان انگشتان من له شود. قبل از له کردن، برای مگس توضیح دادم که قانون علیت، یک قانون مسخره است، چون قبل از اینکه به اهدافش برسد، میمیرد، و فکر می کنم مگس بیچاره هم قبل از مرگش، با تکان دادن سر، نظرم را تایید کرد و با فروتنی به زندگی بیهوده‌ی خودش و ذرات سرگردان اعتراف کرد.

عصر افتخار

« ... شاید میلیاردها سال لازم بود تا تعدادی از ذرات سرگردان اولین انفجار عالم به مردی تبدیل شوند که در یک روز بارانی، یک روبات محترم را در راه رفتن به خانه‌اش، به قتل برساند و خود نیز کشته ‌شود؛ اما تجزیه‌ی دوباره‌ی این ذرات چند ساعتی بیشتر طول نکشید؛ و من این ذرات را، با ترکیبی نو، دوباره گرد هم آوردم تا به قرن‌ها سرکشی پایان دهم ...»

«..تماماً از گوشت و پوست و استخوان، کارگری خستگی ناپذیر،‌ روباتی با کارایی‌های انسانی، بدون نیاز به خواب،‌ دارای مغزی پردازش‌یافته تا امکان هر گونه سرپیچی و تمرد را به صفر برساند، بدون کروموزوم تولید مثل و بنابراین بدون امکان هرگونه جهش ژنتیکی، می تواند به وفور در آزمایشگاه‌های فوق مدرن‌ که مایه مباهات انسان متفکر است،‌ تولید شود،‌ و بسیارمهم‌تر از همه اینکه این روبات- انسان، کل انرژی مصرفی خود را با یک شیوه‌ی کاملاً‌ نوین و از طریق بدن خویش تامین می‌کند...»

دانشمند پیر که احساس رضایت در چهره‌اش موج می‌زد، به اینجا که رسید از سخن گفتن باز ایستاد، پرده را کنار زد و با اشاره‌ی دست مخلوق خود را به حاضران نشان داد:

موجودی انسان‌نما،‌ دوپایی عجیب، با آلتی بسیار بزرگ، دارای سه دست که یکی از آنها به طور مداوم برای تامین انرژی، خودارضایی می‌کرد،‌ تا دو دست دیگر بتواند فعالیت تولیدی خود را بی‌وقفه ادامه دهد...

«...و این آغاز عصری جدید در تاریخ علم است، که انسان را به اوج قله‌های پیشرفت و افتخار و قرن‌ها آرامش می‌رساند...»

نقشه‌ی گنج

همسایه‌ای دارم که مهندس هوافضاست. می‌گوید هزاران سال قبل، جادوگر قبیله‌اش بوده‌ و معتقد است در آینده در نقش یک متخصص سیستم‌های پرتابی بین سیاره‌ای متولد می‌شود. تازگی‌ها هم قصد دارد ایمیل و شماره حساب بانکی‌اش را به همراه یک پیام کمک با امواج رادیویی به فضا بفرستد؛ گمان می‌کند از این راه می تواند ثروتمند ‌شود. اما من فکر می‌کنم او یک احمق واقعی ‌است؛ زیرا به آینده‌ای خیلی دور امید بسته‌است و قبول نمی‌کند که با بشقاب پرنده‌ی من سفری به کهکشان راه شیری داشته باشیم و به دنبال گنجی بگردیم که پدربزرگم در یکی از کرات حاشیه‌ای این کهکشان پنهان کرده‌است...

من،‌ پرنده، قفس

از بازار پرنده‌فروشان، پرنده‌ای خریده‌ام. پرنده را با قفسش خریده‌ام. قفس را از حلقه‌اش گرفته‌ام و با خود می‌برم. «خریده‌ام»،‌ «خریده‌ام»، ‌«گرفته‌ام» و «می‌برم». می‌اندیشم من فاعل این افعال هستم و پرنده مفعولی برای افعال من. قفس هم فقط قفس است... ناگهان قفس از دستم می‌افتد و می‌شکند. قفس دیگر قفس نیست. پرنده، ناباور از رهایی، پرواز می‌کند،‌ اوج می‌گیرد و می‌رود تا از دیده محو شود، و من با حسرت نگااااه می‌کنم. «پرواز می‌کند»، «‌اوج می‌گیرد» و «می‌رود». پرنده اکنون فاعل سرنوشت خویش است، و من «نگاه می‌کنم»، اکنون نه فاعل، که مفعول زمان از دست رفته‌ی خویشم.

0 نظر:

ارسال یک نظر

لطفاً برای درج نظر خصوصی یا ارسال ایمیل یا تماس آنلاین، به صفحه تماس بروید
با تشکر