حکایت و پند
- مردی پیش طبیب رفت و گفت: موی ریشم درد میکند. پرسید که چه خوردهای؟ گفت: نان و یخ. گفت: برو بمیر که نه دردت به درد آدمی میماند و نه خوراکت.
- شخصی مهمانی را در زیر خانه خوابانید، نیمهشب صدای خندهی وی را در بالاخانه شنید. پرسید که در آنجا چه میکنی؟ گفت: در خواب غلطیدهام. گفت: مردم از بالا به پایین میغلتند تو از پایین به بالا غلتی؟ گفت: من هم به همین میخندم.
- مردی انگشتری در خانه گم کرد. در کوچه میطلبید که خانه تاریک است.
- مردی را پسر در چاه افتاد، گفت: جان بابا، جایی مرو تا من بروم طناب بیاورم و تو را بیرون کشم.
- جحی گوسفند مردم میدزدید و گوشتش صدقه میکرد، از او پرسیدند که این چه معنی دارد؟ گفت: ثواب صدقه با گناه دزدی برابر گردد و در میانه پیه و دنبهاش اضافی باشد.
- ابوبکر ربابی اکثر شبها به دزدی میرفت. شبی چندان که سعی کرد، چیزی نیافت، دستار خود بدزید و در بغل نهاد. چون به خانه رفت، زنش گفت: چه آوردهای؟ گفت: این دستار آوردهام. زن گفت: این که دستار خود توست. گفت: خاموش، تو ندانی. از بهر آن دزدیدهام تا آرمان دزدیام باطل نشود.
- شخصی دعوی خدایی میکرد، او را پیش خلیفه بردند، او را گفت: پارسال اینجا یکی دعوی پیغمبری میکرد، او را بکشتند، گفت: نیک کردهاند که او را من نفرستادهام.
حکایات از عبید زاکانی
اینهم چند پند از این حکیم:
- زمان ناخوشی را به حساب عمر مشمرید.
- طمع از خیر کسان ببرید تا به ریش مردم توانید خندید.
- تا توانید سخن حق مگویید تا بر دلها گران مشوید و مردم، بیسبب از شما نرنجند.
- در راستی و وفاداری مبالغه مکنید تا به قولنج و دیگر امراض مبتلا نشوید.
- خود را تا ضرورت نباشد در چاه میفکنید تا سر و پای مجروح نشود.
معما
من ساکنم،
تو ساکنی،
و هر لحظه از هم دورتر میشویم
ما...
تناقض یک مسالهی حلشدهایم
0 نظر:
ارسال یک نظر
لطفاً برای درج نظر خصوصی یا ارسال ایمیل یا تماس آنلاین، به صفحه تماس بروید
با تشکر