« دارم فکر میکنم به زندگیام، یعنی همیشه فکر میکنم، به اینکه اگر جور دیگهای بود... شاید... شاید بهتر میشد...» این را گرگوار سامسا، نالهکنان و در حالی که دارد نصف سیب گندیدهای به دندان میکشد، به من میگوید. نصف دیگر را من دارم میبلعم، میزنم روی پشتش، سیب میپرد توی گلوی سامسا و من با دهان پر میخندم.
سامسا برایم از رویاهایش میگوید. او دلش میخواهد فیلسوف شود، دلش میخواهد هنرمند، مخترع، روشنفکر یا سیاستمدار بزرگی شود، یا هر چیز دیگری، او دلش میخواهد هر چیزی باشد اما دیگر سوسک گندهای نباشد. بعد از کمی سکوت میگوید که با وجود اینکه سالهاست کافکا مرده و او امیدش را برای تغییر از دست داده اما همچنان دوست دارد از آرزوهایش حرف بزند، به آنها فکر کند و برای رسیدن به آنها خیالپردازی کند... و من این بار در سکوت نگاهش میکنم، حسودیام میشود به موجودی که عمری طولانیتر از آفریدگارش دارد اما هنوز آرزویی برایش ماندهاست...
اما حسادت زود فراموشم میشود، با سامسای فیلسوف شاخکهایمان را به هم میمالیم و دنبال سطل آشغال بعدی میگردیم، شاید چیزی بهتر از سیب گندیده گیرمون بیاد.
0 نظر:
ارسال یک نظر
لطفاً برای درج نظر خصوصی یا ارسال ایمیل یا تماس آنلاین، به صفحه تماس بروید
با تشکر