پاییز که میرسد، من و سامسا سردمان میشود، امسال او بیشتر از من نگران و بیحوصله است. یک صبح که داشتیم میرفتیم صبحانه بخوریم، دادش در آمد. گفت که 'از آشغالهای یخزده متنفره. شوخی هم با کسی نداره. بعدشم از فیلتر سیگارای خیس بدش میاد، چون دیگه نمیشه کشیدشون.' میبینم هر وقت به آسمان خیره میشود پاهای لاغرش شروع میکنند به لرزیدن. امروز ظهر آرام بهم گفت «هی رفیق، تو که نمیخوای یخ بزنی» گفتم « نه» گفت «پس بهتره با اولین قطار بریم بندر،» بعد شنیدم که داشت زیر لب می گفت «تف به روت کافکا!!»
۱۱ آبان ۱۳۸۸
سفر
موضوع:
داستانک
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
1 نظر:
پس بهتره بریم
ارسال یک نظر
لطفاً برای درج نظر خصوصی یا ارسال ایمیل یا تماس آنلاین، به صفحه تماس بروید
با تشکر