۱۰ آذر ۱۳۸۸

آذر

گرسنگی

دوره‌ی آموزشی سربازی در عجب‌شیر بود که به مکاشفه‌ای فلسفی در زندگی‌ام رسیدم، آن‌هم وقتی بود که پدر و مادرم به دیدنم آمده و یک سطل ماست هم با خودشان آورده بودند. یادم می‌آید با چه شوقی ماست را به خوابگاه آوردم و زیر تختم گذاشتم، اما هر وقت می‌خواستم از آن بخورم می‌ترسیدم که سربازهای دیگر ببیند و بیایند بخورند و زود تمام شود. روزها گذشت، تا اینکه ماست خراب شد و ترشید بدون اینکه حتی آن را بچشم.



مشاجره بر سر چی بود؟

نویسنده وسط یک بحث فلسفی می‌گه که همین امروز شخصیتی بسیار دوس‌داشتنی آفریده و به شدت عاشقش شده و آرام و قرارش رو از دست داده ‌. من هم مثل هر موجود موذی دیگه‌ای می‌خندم و می‌گویم مگه مرض داری که عاشق شخصیت داستانت بشی، مگه نمی‌دونی که من دوستت دارم و هیچ وقت نمی‌ذارم با اون شخصیت‌های سوسول الکی خوش‌ات گرم بگیری؟ نویسنده هم با خشم می‌گه آقای عزیز،‌ موضع خودت رو روشن کن آخرش من مَردم یا زن. منم میگم خب معلومه دیگه، یه خانم نویسنده‌ی خوشــگل. اونم می‌گه خب از اولش معلوم می‌کردی که من عاشق شخصیت مونث داستانم نشم. منم میگم که اِ.. آها... خب... فکر نکنم اشکالی داشته باشه! می‌تونی... می‌تونی عاشق جنس مونث بشی، برای منم ضرری نداره!! خانم نویسنده می‌گه کمترین ضررش اینه که منو از دست دادی! مگه نمی‌دونی من لز+بین‌ام؟ منم می‌گم مهم نیست عزیزم منم زیاد بدبین و سخت‌گیر نیستم! هر وقت هم خواستی می‌تونی دوستتو با خودت بیاری خونه‌ی ذهنم، ‌قوربون مرامت!!

من باهوش‌ترم یا ذهنم؟

خسته از کار شبانه،‌ نویسنده بر گوشه‌ی پایینی آخرین صفحه‌ی دفترچه‌ی یادداشتش می‌نویسد:

در ظلمت(غم)،

[ره گم می‌کند

تاریکی هم]

خمیازه‌ای می‌کشم و مثل همیشه سر به سرش می‌‌گذارم و می‌گویم ـ "یه موجود خیالی چه غمی می‌تونه داشته باشه؟" با لحن مسخره‌ای می‌خندد و می‌گوید ـ "مگه خودت، بیشتر از یه خیال چیز دیگه‌ای هم هستی؟" این نکته برای من قابل درک نیست. برای اینکه به حماقت متهم نشوم خود را به نشنیدن می‌‌زنم و می‌پرسم ـ "حالا چرا صفحه‌ی آخر نوشتی؟" می‌گوید ـ "تا یادم نرود که هیچ پایانی غیر منتظره نیست." از درک این نکته‌ی عمیق خواب از سرم می‌پرد و ناخودآگاه نعره‌ای از گلویم خارج می‌شود به نشانه‌ی شگفتی...

نمی‌شه باهاش شوخی کرد

دود از گوش‌هام می‌زنه بیرون، می‌‌بینم که خانم نویسنده نشسته و داره با خیال راحت سیگار می‌کشه. می‌پرسم "چیزی ناراحتت کرده؟" می‌گه "قیافه‌م به آدمای ناراحت می‌خوره؟" می‌گم " خب... نه! اما معمولا می‌گن که سیگار رو همچین آدمایی می‌کشن". می‌گه "حتما غیر سیگاری‌ها می‌گن، خودت که از همه سوراخ‌های بدنت دود می‌زنه بیرون چرا این حرفو می‌زنی!" از این همه بی‌ادبی عصبانی می‌شم، دستم را روی گوش‌هام می‌ذارم تا راه خارج شدن دود را ببندم، می‌افته به سرفه کردن. می‌خندم. ناگهان حس می‌کنم مخم داره می‌سوزه. از درد فریاد می‌کشم. صدای خنده‌هایش را می‌شنوم. می‌گه "تا تو باشی از این کارا نکنی، فیلترو چسپوندم به مخت!"

بدجنس نباش!

زمان از ما می‌گذرد یا ما از زمان می‌گذریم؟ از این سؤال فلسفی که برای لحظه‌ای به ذهنم می‌آید به هیجان می‌آیم. اما با اظهار نظر ناخوانده‌ی نویسنده‌ مواجه می‌شوم که تمام افکارم از زیر تیغ سانسورش می‌گذرد:

ـ " کافیه دوتا کتاب فلسفی بخونی"

ـ " ممنون!"

از نویسنده‌ی عزیزم تشکر می‌کنم چون لااقل سوالم را به عنوان یک سوال فلسفی تشخیص داده و از من می‌خواهد که به دنبال جوابش، بروم و مطالعه کنم! نویسنده اعتراض می‌کند:

ـ " من نگفتم سوال فلسفی نمی‌تونه چرت باشه!" و با رضایت می‌خندد.

ـ " سر به سرم نذار... راستی... حس می‌کنم یه رگه‌ی بدجنسی تو وجودت هست خانم عزیز."

ـ "حالا من شوخی سرم نمی‌شه یا جناب‌عالی؟"

ـ " بگذریم."

ـ " برای اینکه ازم نرنجی می تونم به سؤالت جواب بدم. البته خیلی مختصر چون الان دارم روی طرحم کار می‌کنم و زیاد وقت ندارم توضیح بدم."

ـ " آها... دیدی؟ این بدجنسی نیس پس چیه؟"

ـ " ای بابااا، سر دعوا داری ها!" قهر می‌کند.

ـ " باشه... ببخش،... ناز نکن خب... بگو دیگه... جواب نمی‌دی؟

ـ‌ " باشه... می‌گم. زمان وجود خارجی نداره عزیزم! یه مفهوم توخالیه! دیگه چیزی نمی‌گم،‌بهش فکر کن!"

ـ " خسته نباشی!"

ـ " می‌دونستم چیزی ازش نمی‌فهمی، من برم به کارام برسم."

ـ‌ " منم برم ... چه کار کنم؟ ... یادم اومد. وبلاگو آپ کنم"

ـ " فکر کنم داری زندگتو تلف می‌... آها... می‌خواستم بگم که به منم یاد بده که هر وقت نبودی به‌جات آپ کنم.. آپ؟ درست گفتم که!"

ـ " عجب!"

یلدای ما...

نویسنده آرام به کنارم می‌آید، می‌نشیند. نگاهم می‌کند. سر حرف را باز می‌کند:

ـ " امشب کم حرفی!"

ـ "سر به سرم نذار."

ـ "بگو... چیزی شده؟"

ـ " هیچی."

ـ " باشه، نمی‌خوای ‌نگو... آها... تو با این اخلاق گندت کاری می‌کنی آدم حرفشو فراموش کنه، اومدم بگم بیا امشبو جشن بگیریم."

ـ " جشن؟ چه جشنی؟"

ـ " شب یلداس مث اینکه، کار بی‌کار، بیا تا صبح بخوریم و چرت بگیم و بخندیم." می‌خندد.

ـ " خب، یلدا باشه."

ـ " من میگم تو یه چیزیت هست."

ـ " نه... هیچی... اصلا تو چکار به من داری! چرا تنهام نمی‌ذاری؟"

ـ " باشه... ببخش مزاحمت شدم."

بلند می‌شود،‌ می‌خواهد برود. از خودم بدم می‌آید. صدایش می‌زنم، جواب نمی‌دهد. دنبالش می‌روم، ‌بغلش می‌کنم،‌ دست و پا می زند، دوباره برش می‌گردانم رو مبل.

ـ " ببخش ، تو که اخلاق گند منو می‌دونی."

ـ " تنهایی بیشتر بهت خوش می‌گذره، اذیتم نکن، بذار برم."

ـ " نه، می‌خوام باشی."

ـ " باشه... چون بیچاره‌ای، معذرت خواهی‌تو قبول می‌کنم، می‌شینم."

ـ " هی! مواظب حرف زدنت باش." می‌خندم. لبخند می‌زند.

و سپس بند و بساط شب زنده‌داری را حاضر می‌کنیم. راحت لم می‌دهیم، تلویزون نگاه می‌کنیم، حرف می‌زنیم و می‌خندیم، سر به سر هم می‌گذاریم و به‌سلامتی هم می‌نوشیم... و ناراحتی‌ام فراموشم می‌شود.

0 نظر:

ارسال یک نظر

لطفاً برای درج نظر خصوصی یا ارسال ایمیل یا تماس آنلاین، به صفحه تماس بروید
با تشکر