شکایت
خانم نویسنده بدون اینکه حواسش باشه که من از زیر چشم میپایماش، سرش را روی چند ورق کاغذ خم کرده، گاهی کلمهای مینویسد، گاهی جملهای، بعد به فکر فرو میرود، به نقطهای نامعلومی در روبرویش نگاه میکند. دوباره به کاغذ خیره میشود، میخواند، چیزهایی را که نوشته پاک میکند و به جایش جملات دیگری مینویسد، لحظاتی که میگذرد آنها را هم خط میزند بعد کاغذ را مچاله میکند و بغل دستش کنار چندین ورق مچالهی دیگر پرت میکند. ورق سفید دیگری زیر دستش میگذارد و باز میخواهد بنویسد، اما این بار خودکار را زمین میگذارد. آه میکشد و به پشتی صندلی تکیه میدهد.
میگویم ـ " چیه! سرچشمهی نبوغت خشکیده؟"
سرش را به طرفم برمیگرداند، با نگاه تیرهاش، خیره نگاهم میکند، انگار غم دنیا در چشمانش میریزد. از حرفی که زدم پشیمان میشوم. نگاهم را از نگاهش میدزدم.
میگوید ـ " چی گفتی؟"
ـ " بهتره یه کم استراحت کنی."
ـ " آره... فکر کنم حق با توئه"
ـ " شاید از خستگی دیشبه، خوب نتونستی بخوابی"
ـ " از تو زرنگتر ندیدهام تو عمرم"
ـ" ها؟ چطور مگه."
ـ " بعدِ یه عمر که میخوای بنویسی، بار نوشتنتم گذاشتی رو دوش من، اگه من باید بنویسم، پس تو این وسط چکارهای؟"
میخواهم مسخرهبازی دربیاورم و بخندم، نمیتوانم، از وضعیتی که دارم شرمنده میشوم، نگاهی به خودم میاندازم که پا روی پا انداختهام و دارم عرق ریختن او را تماشا میکنم.
ـ " هوووم... خب... آره...آره... تو حق داری."
ـ " من از این ناراحت نیستم که دارم مینویسم، چون خودم خیلی دوس دارم، خیلی بیشتر از تو، فقط از این دلخورم که تو همش مسخره بازی درمیاری و نیش میزنی، به جای اینکه کمکم کنی و با همفکری هم کار رو جلو ببریم. یا حداقل یه لیوان آب بذاری کنار دستم."
ـ " آره..."
ـ " تو اینقد زرنگی که داری از یه خانم سؤاستفاده میکنی، اصلا اگه من مرد بودم تو جرات داشتی بهم بخندی؟"
ـ " نه... نه! اینجا رو دیگه قبول ندارم،خواهش میکنم بحث رو به مردسالاری و فمینیسم نکشون، چون میدونی که اصلا به هیچکدومشون اعتقاد ندارم!"
ـ " آره میدونم... فقط خواستم بگم که لطفاً باهام درست رفتار کن، چون اگه بخوام بهت گیر بدم میتونم، وقتی من هیچی نمیگم تو هم سؤاستفاده نکن"
ـ " ببخش."
ـ " خواهش میکنم."
کاپوچینو؟
ـ « ببینم؟ داره میره کاپوچینو بخوره؟ کجا؟»
ـ « تو یه کافی شاپ، به نظرت... خیلی عجیبه؟»
ـ « خب... آ... نمیدونم!»
با خانم نویسنده نشستهایم و داریم روی ریزهکاریهای طرح مشترکمون کار میکنیم. شخصیت رمان در یک جایی میخواهد به کافی شاپ برود و کاپوچینو بخورد.
با کمرویی میپرسم: « بخورد یا بنوشد؟... کاپوچینو... خب، راستش... نمیدونم چیه! اسمشو شنیدمها، اما... خب...»
با تعجب نگاهم میکند و میگوید: « وقعاً؟، خب... منم نخوردم، اصلا نمیدونم چه جوریه!»
ـ « حتماً باید بره کافی شاپ؟ اصلا... کاپوچینو رو اونجا میفروشن؟»
ـ « نمیدونم... تو تا حالا کافی شاپ رفتی؟»
ـ « آر... راستش نه! اینجوری نگام نکن خب، موقعیتش پیش نیومده، وگرنه میرفتم! کاری نداره.»
ـ « پس چکار کنیم؟ [میخندد]، اصلاً میدونی کافی شاپ چی هست؟»
ـ « مسخره نکن، آره که میدونم، یه جاییه که مردم میرن قهوه و از اینجور چیزا میخورن، اکثراً هم همین دختر پسرا میرن، میگن خیلی کلاس داره! اما من فکر میکنم سوسول بازیه بابا، از اسمشم معلومه! کافییی شااااپ»
با صدای بلند میخندد. میگوید:
ـ « نه کافی شاپ میدونی چیه، نه کاپوچینو، فکر نکنم قهوه هم خورده باشی، راستشو بگو... خوردی؟»
ـ « نه، نخوردم، خودت خوردی؟ چند بار نسکافه خوردم، یادم نیست کجا، شیر و شکر میریزن توش و هم میزنن، فکر کنم با قهوه یه مزه میدن، شایدم کاپوچینو یه چیزیه مثل اونا.»
ـ « شایدم شبیه پیتزا باشه، یا نون خامهای، یا...»
ـ « بس کن!»
ـ « خب... حالا من کجا بفرستمش؟ اون بیچاره اگه بره تو کافی شاپ و سفارش کاپوچینو بده و به جاش روغن رتیل یا پشم عنکبوت بهش بدن، نمیفهمه که!»
ـ « آره، راست میگی... آها... بفرستش یه چایخونه، تا بخوای من چایخونه رفتم، میدونم چه خبره، مردم میشینن چای میخورن، قلیون میکشن... نه ... پر معتاد هم هست... بره ممکنه منحرف بشه!!»
ـ « حالا اگه کاپوچینو نخوره نمیمیره که، میفرستمش شیرموز بخوره، آبطالبی هم بد نیست یا همچین چیزی.»
ـ « آره، خوبه... عالیه!»
ـ « ببین... بهتره فردا بریم یه کافی شاپ، کاپوچینو بخوریم، ببینیم چی هست، که بعداً آبرومون نره!»
ـ « اینجا که کافی شاپ نیست، چایخونه و کبابی و از این جور جاها هست، چای و قیلون و نیمرو و نون و ماست و از این چیزا میدن به خورد مردم. صب کن بعداً رفتیم تهرون با هم میریم میخوریم، خوبه؟»
ـ « باشه...»
هدیهی بابا نوئل
به جای سردتر شدن، هوا رو به گرمی میرود، نه برفی، نه بارانی، نه تگرگی. در حال قدم زدن، دارم از جلو کلبهی بابا نوئل رد میشوم. انگار بابا نوئل گرمش شده، چون کلاه و پالتویش را از تن در آورده و کنار گوزنهای شمالیاش نشسته، انگشتانش را درمیان ریش سفید و پرپشتش فرو برده و پیپ میکشد. نگاهم میکند، سلام میکنم و برایش دست تکان میدهم.
ـ «هپی کریسمس پاپا نوئل!»
ـ «هِلو پسرم، بیا اینجا باهات کار دارم.»
از در چوبی حیاط کلبهاش رد میشوم. گوزنهای شمالی به خودشان زحمت نمیدهند که سر بلند کرده و نگاهم کنند. به بابا نوئل نزدیک میشوم. سلام میکنم.
میپرسد: « اینجا چکار میکنی فریق! راه گم کردی؟»
ـ « داشتم قدم میِزدم، اما مثل اینکه زیادی از خونهم دور شدم،نه؟»
میخندد : « آره پسرم! تو الان داری رو ابرها راه میری! به زیر پات نگاه کن!»
به زیر پایم نگاه میکنم، به جای زمین همه جا مثل پشمک است، پاهایم را رویش تکان میدهم، نرم و اسفنجی است. برای یک لحظه وحشت میکنم.
با ترس میگویم: « پس چطور تا حالا نفهمیدم؟ نکنه بیفتم پایین؟»
بابا نوئل: « نه، نگران نباش. می دونی چرا صدات کردم؟»
ـ « نه، چرا؟»
ـ « راستش پشتم عرق کرده، میخاره، دستم بهش نمیرسه، لطف کن برام بخارونش.»
ـ « چی؟ آها... باشه، پیرهنتو بزن بالا پیرمرد!» میخندم.
پوست پشمکی پشت بابانوئل را میخارانم، حس میکنم دارد خیلی لذت میبرد. مدتی میگذرد.
ـ « خوبه؟»
ـ « آره... خوبه، ممنون... آخیش!»
ـ « خب پاپا! اگه کار دیگهای نداری من برم دیگه، باید زود برگردم. خونه منتظرم هستن.»
ـ « صبر کن.»
بابانوئل دستش را در کیسهای که کنارش قرار دارد فرو میبرد. انگار دنبال چیزی میگردد.
ـ « آها.. پیداش کردم، بیا بگیر، اینو بده به خانم نویسندهات. سال نو رو هم از طرف من بهش تبریک بگو.»
ـ « گل سر؟ خیلی قشنگه، انگار از طلاست! اما ما که مسیحی نیستیم، برای ما سه ماهی مونده تا سر سال! تازه، به سال نو شما هم چند روزی مونده که!»
ـ « اشکال نداره، بعداً سرم خیلی شلوغ می شه، شاید نتونم ببینمت. تو هدیه رو بهش بده، و از طرف من بهش تبریک بگو، مسیح برای همه است فرزند!»
روزنهای برای دیدن
[... جمعهها حالت خاصی دارم. انگار درون چالهی تنهاییام نشستهام. قبل از اینکه به این روز برسم، درسطح هستم. اگر راه میروم انگار روی زمین راه میروم. اگر مینشینم انگار روی زمین نشستهام. اگر میخوابم انگار روی زمین خوابیدهام، سطح را لمس میکنم، و از آنجا میتوانم تا افق را ببینم، تا کوههای دور دست، تا دشتهایی که انگار در انتهایشان به آسمان وصل میشوند. روزهایم همین حالت را دارم. فضایی باز در وجودم حس میکنم که باید با اطرافم پر شود، با آنچه میبینم و حس میکنم. سپس احساسم را در این سطح رها میکنم، همچون آبی روان که آرام آرام جاری میشود و به پهنای سطح، همه جا را فرا میگیرد تا با زمین نفس بکشد. این حس را شش روز هفته دارم.
اما جمعه روز دیگری است. چالهای است و یا گودالی. بیشتر در خودم فرو میروم. دیگر در سطح نیستم. پایینتر رفتهام، اطرافم دیوارهای چاله را میبینم. به بالا که نگاه میکنم، میان من و آسمان که از دریچهی تنگ گودال دیده میشود فاصلهای حس نمیکنم. گاهی تکه ابری میبینم، گاهی پرندهای که به سرعت باد رد میشود؛ اما نه آنچنان سریع که من نتوانم برایش رؤیاپردازی کنم. من برایش، درون خودم، لانهای میسازم، با تخمهای کوچکی درون آن، که پرنده قبل از رد شدنش لحظاتی روی آنها بخوابد. گاهی سایهای روی چاله میافتد، سایهی رهگذری، سایهای که برای من جان میگیرد، زنده میشود و حرف میِزند، روانتر از صاحبش، وقتی که در گودال جمعهام، سایهها زندهترند، بیشتر حرف میزنند و سرگرمکنندهترند، و من به آنها گوش میسپارم، تا وقتی که آرام بر لبهی گودال میلغزند و دور میشوند و من باز با خودم تنها میشوم به امید سایهای دیگر، پرندهای دیگر و تکه ابری دیگر، تا برایشان قصه بسازم...]
خانم نویسنده به اینجا که میرسد از نوشتن دست میکشد. سرش را برمیگرداند، نگاه میکند و لبخند میِزند، انگار راضی است که کارش خوب پیش میرود. من هم لبخند میزنم و به موهایش نگاه میکنم که گل سر با زیبایی خیره کنندهای روی آن میدرخشد. ممنون بابا نوئل.
اندر باب بیحوصلگی...
ـ « فریق... فریق!»
چشمهایم را باز میکنم. میبینم که کنارم نشسته و نگاهم میکند. میگویم:
ـ « ها... چیه، چیزی شده؟»
ـ « نه...حوصلهم سر رفته، بیا باهم حرف بزنیم.»
ـ « حرف بزنیم؟! فقط برای همین بیدارم کردی؟»
ـ « آره...» به نشانهی معذرتخواهی لبخندی تحویلم میدهد. همانطور که دراز کشیدهام با چشمان خوابآلود نگاهش میکنم. با بیحوصلگی میگویم:
ـ « باشه... حرف بزنیم...، بگو»
ـ « اینجوری نه...، خب...»
ـ « پس چه جوری؟!»
ـ « خب، میخوام گوش بدی، اینجوری که نگام میکنی، چند دقیقهی دیگه دوباره خوابت میبره»
ـ « نه...، خوابم نمیبره، اصلا چطوره بیای کنارم دراز بکشی، راحت حرفتو بزنی!!»
ـ « بیام؟!!»
ـ « آره بیا!»
ـ « باشه!»
من ( چند لحظه بعد): « خررررر، پففففف، خررررر پففففف»
2 داستان خیلی خیلی کوتاه و یک سوال
خیانت
مرد: « من هیچوقت بهت خیانت نمیکنم، باور کن.»
زن: «پس، زنتو طلاق بده.»
محاکمه
قاضی: «تو به چه جراتی به قتل رسیدی؟»
مقتول: «غغ غلط کردم قربان! دیگه تکرار نمیشه.»
آخرین چیز
با صدای ضربهای از خواب میپری. میبینی سفینهای فضایی در حیاط خانهات به زمین نشسته است. آخرین چیزی که به فکرت میرسد چیست؟
تکیه بر سرو پوشیده از برف
«دوست نویسندهام، میخواهی بدانی اکنون، دلم چه میخواهد؟
دلم تنهایی میخواهد، نه از جنس تنهایی مبتذل. دلم در این نیمهشب، دشتی میخواهد سفیدپوش و بیانتها، که تا چشم میبیند، برف باشد و برف، که زیر نور نقرهای ماه بدرخشد، و من، و تنها من، با گونهها و بینی سرخ شده از سوز و سرما، بر دانههای ترد آن گام بگذارم، قرچ قرچ آن را زیر پایم حس کنم و بیمقصد، تا هر جا که بتوانم بروم و بروم، از تپههای کوچک بگذرم، و از کنار نهرهایی که برف را شکافتهاند، نه آبادانی میخواهم، نه شهر، دلم فقط دستهای درخت سرو میخواهد در میان دشت، با تنههای لاغر اما کشیده و استوار، و پرندهای غریب که بر شاخهای نازک میخواند، تا وقتی عرق میکنم، وقتی گامهایم خسته میشوند، وقتی توان راه رفتنم نمیماند، به تنهی درختی تکیه دهم و به آواز سحر انگیز پرنده گوش بسپارم. و آنگاه که خستگیام در رفت به راهم ادامه دهم، بروم و باز، بگذارم رد پایم را بر دشت پر از برف، دلم دیگر هیچ نمیخواهد، دلم فقط، رفتن بیانتها میخواهد. تا آخر سکوت، تا آخر برف.»
خانم نویسنده: « آه... آن پرندهی غریب منم.»
معمای قاتل*
[پیرزنی در یک شب بارانی، در آپارتمانش کشته شد. کارآگاه نتوانست هیچ ردی از قاتل پیدا کند. چند روز پس از کشف جسد، شخصی به ادارهی پلیس رفت و خود را به عنوان قاتل معرفی کرد. همه از جمله کارآگاه به او خندیدند و اعترافش را باور نکردند.
قاتل به خانهاش رفت، کاردی که با آن پیرزن را به قتل رسانده بود برداشت و به اداره پلیس برگشت. با وجود آلت قتاله و اعترافات صریح او، باز هم به او خندیدند. وقتی اصرار کرد که قاتل است و باید مجازات شود او را با مشت و لگد از ادارهی پلیس بیرون انداختند.
قاتل به سختی رنجید. تصمیم گرفت هر روز یک پیرزن را به قتل برساند و با خود به ادارهی پلیس ببرد. اما باز هم کسی به اعترافات او توجهی نکرد.
یک روز کارآگاه ـ که از این سماجت کلافه شده بود ـ اخطار کرد در صورتی که برای ثابت کردن ادعایش، بخواهد شخص بیگناه دیگری را به قتل برساند از او به عنوان کسی که در جریان تحقیقات جنایی پلیس اختلال ایجاد میکند، بازجویی خواهد کرد. قاتل پس از معذرتخواهی به خانهاش برگشت. آیا او قاتل بود؟]
خانم نویسنده: « نه!»
............................................................
* اگر ذهن خلاقی دارید این معما را حل کنید!
راهنمایی: در این معما نکته انحرافی وجود دارد.
فیلم نامهی کوتاه « زن زنه،بقیهش چرته!»
[شخصیتها: من و خانم نویسنده]
1ـ داخلی، اتاق کار، شب
در اتاق را باز میکنم. میخواهم داخل بروم اما با وضعیتی غیرعادی روبرو میشوم. گویا اتفاقی افتاده است. اتاق بههم ریخته، کتابهایم پخش زمین شدهاند، صندلی و میز کلهپا شده، کل قطعات کامپیوتر از هم جدا شده و هر کدام گوشهای افتادهاند. تابلوها، وسایل زینتی و ساعت از دیوار کنده شده و پرده، در گوشه ای، روی بخشی از وسایل افتاده است. یکی از شیشهها شکسته و خوردههایش زیر پنجره ریخته است. میبینم که خانم نویسنده وسط این آشوب نشسته و دارد با خیال راحت کتابی را خط خطی میکند. کنار در میایستم، سرش را به طرفم بر میگرداند. با بهت به چشمانش خیره میشوم.
خانم نویسنده ـ ها! چیه! چرا اینجوری خیره شدی.
من ـ این... اینجا... چرا اینجوری شده؟! ببینم!.. داری چه بلایی سر اون کتاب میاری؟
خانم نویسنده ـ به تو ربطی نداره!
جلو میروم، کتاب را از دستش میقاپم و کناری میگذرام.
من ـ تو چت شده؟ داری چه بلایی سر اتاق میاری؟ خوبی؟
خانم نویسنده ـ آره خوبم، خوبِ خوب،... اصلا به تو چه ربطی داره؟ هر کاری دلم بخواد میکنم.
من ـ (شوکه و ناراحت) آه... نمیفهمم.
خانم نویسنده کتاب دیگری بر میدارد، ورقی از وسطش میکند، گلوله میکند و به گوشهای از اتاق پرت میکند.
من ـ نهه!! نکن دیوونه! اون کتابو بده به من! تو نمیفهمی من چقد رو کتابام حساسم؟
خانم نویسنده ـ به درد نمیخورن، آشغالن.
سعی میکنم از جا بلندش کنم و از اتاق بیرون ببرم، مقاومت میکند.
خانم نویسنده ـ نه!
من ـ ( نگران) دارم دیوونه میشم. این کارا از تو بعیده. باور نمیکنم. نه!
خانم نویسنده ـ من دیوونه نشدم. اتفاقاً سرحال سرحالم، لذت میبرم!
من ـ آره خانم عزیز! دارم میبینم... اتاقمو به گند کشیدی... کتابام.. آه
فلاش بک به:
2ـ داخلی اتاق کار، شب ـ نیم ساعت قبل
خانم نویسنده میرود تا کتابی از قفسه بردارد. در خانه تنهاست. میخواهد خود را با خواندن سرگرم کند. کتابها را نگاه میکند. دست میبرد از گوشهای رمانی برمیدارد و ورق میزند، ناگاه از لای آن چیزی پایین میافتد. خم میشود و آن را برمیدارد، یک عکس است که (من) را دست در دست دختری نشان میدهد. عکسی از سالها قبل، خاطرهی رابطهای که مدتهاست تمام شده اما این عکس از آن زمان باقی مانده است. اما خانم نویسنده این را نمیداند.
عکس را نگاه میکند، اول تعجب میکند، بعد چشمانش از فرط حسادت گشاد شده و لحظه به لحظه برافروختن خشم بر صورتش آشکارتر میشود. ناآرام و بیقرار میشود و دستهایش به لرزه میافتد. ناگاه عکس را پاره و ریز ریز میکند و داخل اتاق پخش میکند. کتابی را که در دست دارد پاره میکند و بعد قسمتی از آن را به پنجره میکوبد، شیشهای باصدای زیاد خورد میشود و پایین میریزد.
3 ـ داخلی، پذیرایی، شب (ادامه صحنه 1)
خانم نویسنده روی کاناپه نشسته و با کنترل تلویزیون کانالها را پشت سرهم عوض میکند. صدای برنامههای مختلف با وقفههایی کوتاه از هم جدا و سپس تکرار میشوند.
من هم در گوشهی دیگر روی مبلی نشستهام و نگاهش میکنم. میخواهم موضوع را روشن کنم.
من ـ میشه چند لحظه اون اسباب بازی رو بذاری کنار؟ میخواهم باهات حرف بزنم.
خانم نویسنده ـ من باهات حرفی ندارم.
من ـ من دارم.
خانم نویسنده ـ برای خودت نگهش دار، من حوصله ندارم.
من ـ ببین... (مکث) بذار یه موضوع رو روشن کنیم، باشه؟
خانم نویسنده جواب نمیدهد. اما انگار میخواهد بشنود. ادامه میدهم.
من ـ ببین عزیزم! خانم نویسندهی عزیز، تو زن من نیستی، متوجه هستی چیمیگم؟ تو زن من نیستی! خودتم میدونی که چقدر از ازدواج متنفرم. چقد آزادیمو دوس دارم، نمیدونی؟ خوبم میدونی. اصلا من نمیفهمم، مگه تو ساخته ذهن خودم نیستی؟ مگه وجودت فقط تو افکار من نیست؟ مگه تو لایهی دیگهای از وجود و شخصیت من نیستی؟ پس این اداها چیه برام در میاری؟ چرا زندگیمو بههم میریزی؟ چرا کتابایی که از هر چیزی بیشتر دوسشون دارم پاره میکنی؟ اصلا به تو چه ربطی داره که من با کی بودم و با کی هستم؟ تو چکارهای؟ اصلاً مگه تو یک نویسندهی باهوش و خلاق نبودی؟ چرا داری تبدیل به یه زن خانهدار بداخلاق حسود میشی؟
کم کم دارم از کوره در میروم، برای اینکه وضع بدتر نشود سکوت میکنم. بعد از لحظهای خانم نویسنده نگاهم میکند. با کنترل تلویزیون را خاموش میکند، معلوم است که عصبانیتش فروکش کرده اما همچنان زیادی دلخور بهنظر میرسد.
خانم نویسنده ـ من این حرفا حالیم نیست! انگار تو نمیفهمی که داری چکار میکنی! برای من فرقی نمیکنه که توی ذهن تو باشم یا توی واقعیت، این مهمه برام که بدونم چرا به خودت اجازه میدی که اینجوری با من، با منی که یک زنم تو یه خونه زندگی کنی و ادای روشنفکرها رو در بیاری؟ نه عزیزم! کورخوندی، زن زنه، بقیهش چرته! تو به جای این حرفهای الکلی بهتر بود میرفتی چهارتا کتاب روانشناسی میخوندی، همون اوایل هم بهت گفتم اما تو حالیت نبود که...
من ـ آه!... این چه غلطی بود که من کردم.
خانم نویسنده ـ معلومه!
من ـ خوبه... خوبه... که اینطور..، ببین! دیگه لازم نیست چیزی بنویسی، باشه؟ بهتره برام آشپزی کنی، ظرفها رو بشوری و خونه رو مرتب کنی، همین امشبم باید اتاقمو مثل اولش بکنی...
نمیگذارد حرفم را تمام کنم. با عصبانیت کنترل را به طرفم پرت میکند. سرم را میدزدم، کنترل به دیوار میخورد و چند تکه میشود.
خانم نویسنده ـ احمق عوضی... لعنتی... ازت متنفرم.
......................................
خداحافظی
از خواب بیدار میشوم. میروم که صورتم را بشورم و صبحانه بخورم. میبینم که خانم نویسنده با لباس بیرون توی نشیمن نشسته است. یک ساک سفری کنار پایش قرار دارد. کیف کوچکش را هم روی پاهایش گذاشته است. در اتاق را که باز میکنم، سرش را برمیگرداند و نگاهم میکند.
خانم نویسنده: «سلام.»
من: «سلام، صبح بخیر.»
خانم نویسنده: «بیا بشین، میخوام یه چیزی بهت بگم. وقتت رو زیاد نمیگیرم، ناراحت نشو.»
مینشنیم. میگویم:
ـ «سفر میخوای بری؟»
ـ «آره...آره... میگم... یه مدت میخوام از پیشت برم. شاید اینجوری بهتر باشه.»
ـ «چرا؟... کجا می خوای بری؟»
ـ «چراشو خودت میدونی، میرم پیش یکی از دوستام، تو اصفهونه، میشناسیش که، چند روزی اونجا میمونم، شاید بعداً تصمیم گرفتم جای دیگهای برم، بهت خبر میدم، هرچند زیادم برات مهم نیست.»
ـ «چیداری میگی! البته که مهمه.»
ـ «چرا اینجوری شد؟»
ـ «نمیدونم، باور کن نمیدونم. چی اشتباه بود؟»
ـ «شاید خیلی چیزا، نمیدونم... بهرحال..»
بلند میشود، کیفش را روی شانهاش میاندازد، دستهی ساک را میگیرد. میخواهد برود. بلند میشوم. نگاهم میکند. دستهی ساک را ول میکند، کیفش را روی مبل رها میکند و به طرفم میآید. بغلم میکند و میبوسدم.
ـ «خداحافظ دوست من.»
ـ «نرو! خواهش میکنم.»
ـ «نه! باید برم، حداقل برای یه مدت، اینجوری شاید برای هر دومون بهتر باشه.»
ـ «نه، بهتر نیست، بذار امروز هم بگذره، باهم حرف میزنیم، فکر نکنم اینقد مشکل داشته باشیم که نشه حلشون کرد.»
ـ «نمیدونم... اما بهتره برم، حداقل اگه بخوایم بهش فکر کنیم بهتره تو تنهاییمون باشه.»
ـ «باشه، هرجور تو بخوای، اما من منتظرت میمونم.»
ـ «زیاد مطمئن نیستم، شاید روزی برگردم، نمیدونم... فعلاً که تصمیم ندارم.»
ـ «نه، باید... باید برگردی، آه... هیچی نشده بود که، ... یه سؤتفاهم کوچولو بود فقط... چی شد یهو...»
ـ «خب... خداحافظ... خوش بگذره.»
ـ «رسیدی حتما زنگ بزن، باشه؟ منتظرم. یادت باشه، چشمم به راهه. زودی بگردیها.»
ـ «خداحافظ.»
ـ «... آه.. باشه، خداحافظ، به تو هم خوش بگذره.»
کیفش را روی شانهاش میاندازد، ساکش را به دنبال خودش میکشد و از در بیرون میرود و در را پشت سرش میبنند.
2010
من تغییر سال میلادی را دوس دارم، چون با زمستان شروع میشود. با برف، هوای گرفته و ابری و سرما. شکوفه و سبزی دامنهها را دوست دارم اما برف را و شاخههای خالی از برگ را بیشتر. گرما را دوست دارم اما سرما را مقدس میدانم، راه رفتن روی چمن حس خوبی به من میدهد اما قدم زدن روی برف به من آرامش افسانهای میبخشد. هوای صاف بهاری جسمم را سرشار از انرژی میکند اما باریدن برف و آسمان خاکستری به روحم نیرو میدهد. راستش من شادیای که با بارش برف شروع میشود را بیشتر از نشستن کنار سفره هفت سین دوست دارم. هر چند تا کنون نه کنار سفرهی هفت سین نشستهام نه با شروع سال نو میلادی، رقصیدهام.
سال 2009 سال زیبایی برای من بود، خوب شروع شده بود، سرشار بود از انرژی، زیبایی و احساس خوب، اما از طرفی هم، پر از استرس و ناآرامی در مرز میان توانستن و نتوانستن. این سال تمام شد، و قبل از تمام شدنش، تمام زیباییها و احساسهای خوب را هم با خودش برد. و همچین استرس را و خروج از مرز میان توانستن و نتوانستن را. اکنون به همان آرامی که این سال رفته و سال جدیدی جای آن را گرفته است، من هم تغییر کردهام. نمیدانم خوب است یا بد.
"فرارسیدن سال نو میلادی رو به تمام افراد خالی از تعصب تبریک میگم."
کسی که نمیشناختمش
دو روز گذشته، و من از خانم نویسنده خبری ندارم، نگرانم و در خانه احساس تنهایی میکنم. گاهی بلند میشوم و اتاقها را یک به یک میگردم. به هرجا که میروم وجودش را حس میکنم. به میز کار نگاه میکنم و در خیالم میبینمش که غرق در افکارش، دارد مینویسد و غیر از کاغذی که پیش رویش قرار دارد به هیچ چیز دیگری توجه ندارد. در آشپزخانه میبینم که دارد برای خودش چای میریزد و به من هم تعارف میکند. وقتی تلویزون نگاه میکنم، حس میکنم کنارم نشسته و برای اینکه سکوت را بشکند، پشت سرهم کانالها را عوض میکند تا من به حرف بیایم و او ادامه بدهد. آه، حالا می فهمم که او بیشتر از من احساس تنهایی میکرد، بیشتر از من به حرف زدن و شکستن سکوت نیاز داشت، نگاهی محبتآمیز خوشحالش میکرد، و یا کلمهای که بتواند فاصلهی بین ما را طی کند تا به او برسد و او با شنیدن، حس کردن و جواب دادنش، از ملالی که در وجودش بود رهایی یابد، شاید چیزی در سکوت بود که آزارش میداد، شاید دقایقی که با سکوت میگذشت بهحدی بر روحش سنگینی میکرد که توان کنار آمدن با آن را نداشت. حالا میفهمم که او هم از چیزی رنج میبرد، شاید دردی، شاید خاطرهای و یا شکستی از سالها پیش، که دیدش را نسبت به زندگی و محیط اطرافش، ساخته و با آن در آمیخته بود.
چیزی که بیشتر از هر چیزی آزارم میدهد این است که تمام دستنوشتههایش را هم باخودش برده است. متنهایی که ساعتها روی آنها تمرکز میکرد، مینوشت، خط خطی میکرد و آخر سر هم پاکنویس میکرد و کناری میگذاشت. چرا من سعی نکردم حداقل بخشی از آن نوشتهها را بخوانم؟ شاید همهی آنها را برای من نوشته بود. شاید از این رنج کشیده باشد که من هیچ وقت به آنچه مینوشت توجه نکرده بودم و تمام تمرکزم را بر روی رفتارهایش گذاشته بودم. من چقدر احمق بودم. باید یادم بماند که همیشه چیزی هست که انسان نمیداند. همیشه حسی هست که پنهان میماند و همیشه بخشی از وجود ما و اطرافایانمان هست که ناشناخته میماند، چون سعی نمیکنیم آنرا بفهمیم، تلاش نمیکنیم تا به آن نزدیک شویم، آن را ورق بزنیم و بخوانیمش.
میدانم چیزی در درونش بود که هیچوقت به من نگفت، چون من سعی نکردهبودم به آن نزدیک شوم، چون در خودم غرق بودم و توجه نداشتم که او با نوشتنش، با نگاهش، وقتی در چشمانم خیره میشد، با تلاشش برای شکستن سکوتی که آزارش میداد، با نزدیک شدنش، میخواهد آنرا بهمن بفهماند. گاهی آدم غیر از خودش به چیز دیگری نمیاندیشد، چون حس میکند تمام چیزهای بیرون از خودش را میفهمد و آنها را حل شده میانگارد و این جرقهای میشود برای تمام کجفهمیهایی که در خواندن رفتارهای طرف مقابل به وجود میآید.
در افکارم غرق هستم که تلفن زنگ میخورد. گوشی را برمیدارم، صدای زنانهای از آنسوی گوشی میآید.
«الو، سلام.» وای...خودشه!
واقعیت چیست؟
خانم نویسنده زنگ زد که بگوید رسیده و چون خسته بوده نتوانسته زودتر خبر بدهد. گفت حالش خوبه و سرحاله. زیاد حرف نزد. از شنیدن صدایش خوشحال شدم، میخواستم بیشتر باهم حرف بزنیم، اما انگار او نمیخواست. همینکه خبر داد، خداحافظی کرد و گوشی را گذاشت. اما همین تماس هم برایم کافی بود، نگرانیام رفع شده بود و حداقل میدانستم که حالش خوبه و به سلامت رسیده به جایی که میخواست.
از خانه رفتم بیرون. کوچه خلوت بود، خیابان هم خیلی شلوغ نبود. باید خرید میکردم و سری هم به کتابخانه میزدم. اول رفتم کتابخانه، کتابهایی که میخواستم گرفتم و خواستم بروم خرید اما زیاد عجله نداشتم، تصمیم گرفتم کمی در خیابان بگردم. همین که یک خیابان را رد کردم، در جایم میخکوب شدم. شاید اگر سفینهای مقابلم به زمین می نشست و موجود فضایی چهار سری از آن بیرون میآمد و معلق میزد، اینقدر مرا به تعجب نمیانداخت که خانم نویسنده؛ وقتی که او را داخل ماشینی دیدم که از کنارم عبور کرد و رفت.
به آسانی شناختمش، خودش بود. صندلی عقب یک ماشین نشسته بود و کتابی در دست داشت، انگار داشت میخواند. از تعجب دهانم باز مانده بود، او که قرار بود اصفهان باشد. وقتی ماشین داشت رد میشد، برای لحظهای خیره نگاهم کرد و بدون اینکه نشان دهد مرا میشناسد، سرش را برگرداند.
وقتی به خودم آمدم دیدم که ماشین از پیچ خیابان رد شده و من دیگر نمیتوانستم ببینمش. او اینجا چکار میکرد؟ داشت کجا میرفت؟ یعنی به من دروغ گفته بود؟ باورم نمیشود. بدون اینکه حواسم باشد که خرید نکردهام، به خانه برگشتم.
معمایی دیگر
گاهی زندگی معمایی است، گاهی بخشی از آن، گاهی هم، ذرهای معمایی بزرگ میشود. در این جهان پر از معما، هر انسانی هم، علامت سوالی بزرگ است. گنگتر از هر سوالی. معادلهای که چندین مجهول دارد و هیچ راهی برای حل آن نیست. مگر میشود معادلهای تمام مجهولی را حل کرد؟ انسان چنین معادلهای است. فقط باید حدس بزنی و طرف مقابلت را با شناختی که از خودت داری بسنجی، فکر میکنی با چیزهای که تو خوشحال میشوی او هم خوشحال میشود، یا چیزهایی که تو را بر سر خشم میآورد او را هم از کوره در میبرد. میخندی تا خوشحالش کنی، گریههایت را پنهان میکنی تا ناراحت نشود. چون او هم احساساتی مثل تو دارد. آیا واقعاً چنین است؟ آیا همه مثل هم هستیم؟ یا فقط برای هم بازی میکنیم؟ خودم، گاهی شده که در دلم به گریههای دیگران خندیدهام اما در ظاهر اشک ریختهام، یا با خندهای همراهی کردهام در حالی که نفرتم را در دلم ریختهام، شاید طرف مقابلم هم چنین کاری کرده باشد...
وقتی به خانه رسیدم، اولین کاری که کردم این بود که به خانم نویسنده زنگ بزنم. باید برای چیزی که دیدم توضیح میداد. شاید من حق ندارم از او سوالی بکنم، شاید اصلا لزومی نمیبیند که به من راست بگوید، اگر چنین تصمیمی داشته باشد، حق هم دارد. من بر این اعتقاد نیستم که حتماً انسانها باید در مقابل هم راستگو باشند. انسانها حق دارند که بههم دروغ بگویند. همچنان که همیشه هم، بههم دروغ میگویند. شاید کسی باشد که بگوید نه،این درست نیست، چون اگر همه به هم دروغ بگوییم دیگر سنگ روی سنگ بند نمیشود، همه چیز به هم میریزد. اما اینطور نیست، حالا که همه به هم دروغ میگوییم، مگر همهچیز به خوبی پیش نمیرود؟ من میخواهم بگویم که در واقع کل این جهان به دروغ بند است. تصور کنید اگر ما انسانها یک روز بدون اینکه دروغ بگوییم تصورات و افکار خودمان را بدون سانسور بیان کنیم، مثلا زنی به شوهرش بگوید که من از تو نفرت دارم و نمیخواهم قیافهات را ببینم و چند سالی هم هست که با همکارم رابطه صـک؛سی دارم، آنوقت چه میشود؟ بنابراین دروغگویی حق هر انسانی است، حتی اگر هیچ وقت هم به این حق اعتراف نکنیم، این عدم اعتراف بزرگترین دروغ انسانی است. پس اگر خانم نویسنده به من دروغ بگوید، مثل یک حق طبیعی انسانی کاملاً به تصمیمش احترام میگذارم.
با اولین زنگ جواب نداد، موبایلش چند باز زنگ خورد اما آن را برنداشت، دوباره شمارهاش را گرفتم. این بار گوشی را برداشت:
ـ « تویی؟ کاری داشتی زنگ زدی؟»
ـ « سلام، خواستم حالتو بپرسم.»
ـ «مرسی، خوبم.»
ـ « خوش میگذره؟ اونجا راحتی؟ راستی، از دوستت چه خبر؟ حالش خوبه؟»
ـ « آره راحتم، اونم حالش خوبه.»
ـ « میخوام باهاش حرف بزنم و ازش تشکر کنم، میشه گوشی رو بهش بدی؟»
ـ « خب... باشه. همینجاست، کنارم نشسته.»
ـ « ئه!! واقعا؟ یعنی الان تو اصفهانی؟»
ـ « آره، چطور مگه؟ تو حالت خوبه؟»
ـ « آره... هیچی، لطفاً گوشی رو بهش بده.»
اینجا جه خبره؟ به قدری تعجب کردهام که برای لحظاتی ذهنم خالی میشود و نمیدانم چه بگویم.
استراتژی جدید
خدمت خوانندگان عزیز عرض کنم:
1: دیگر نمیخواهم با این خانم نویسنده کاری داشته باشم. راستش دیگر برایم مهم نیست که کجا رفته یا میرود، راست گفته یا دروغ، از من خسته شده یا نه، خستهاش کردم یا نه. اهمیتی ندارد. هر جا میخواهد برود، هر کاری دوست دارد بکند. هر فکری میخواهد بکند، من نشان خواهم داد که هیچ احتیاجی به او ندارم. من از او خسته شدهام.
2: از این بهبعد اینجا مکانی است برای نقد یا نوشتن از کتابهایی که میخوانم، چیزهایی که یاد میگیرم و یا یادگرفتهام. میخواهم از خود نوشتن هم بگویم، اگر کسی به فیلم نامه نویسی یا داستان و رمان نویسی علاقه دارد، یا خواننده حرفهای است و به رمان و داستان و قصه عشق میورزد، خواندن اینجا برایش بیفایده و ملالآور نخواهد بود.
ورونيكا تصميم مي گيرد بميرد: (نگاهي به محتوای یک رمان)*
"ورونيكا تصميم مي گيرد بميرد" عنوان رماني از پائولو كوئليو است كه ديروز خواندنش را تمام كردم. داستان دختر 24سالهاي به نام ورونيكا كه با درك پوچي زندگي و تكرار مداوم آن، تصميم به خودكشي ميگيرد و با خوردن قرص سعي ميكند آن را عملي سازد. وقتيكه ورونيكا روي تخت يك تيمارستان چشم باز ميكند، قبل از خودش خواننده شگفتزده ميشود! تا پايان داستان نمي توان هيچ دليلي براي این نکته يافت كه چرا كسي كه به خودكشي اقدام كرده به تيمارستان منتقل ميشود. تنها دليلي كه ميتوان براي آن يافت نامهاي است كه ورونيكا قبل از اقدام به خودكشي به يك روزنامه مينويسد. نامهاي در اعتراض به یک مقاله كه بهطور تصادفي لحظاتي قبل از بيهوشي ميخواند؛ در آن مقاله به اين پرسش ميرسد كه " اسلووني كجاست؟!". ورونيكا اهل اسلووني است؛ يكي از جمهوريهاي استقلال يافته يوگسلاوي سابق. نامه در اعتراض به اين امر است كه چرا يك خبرنگار خارجي بايد پرسش اسلووني كجاست را به ميان آورد؟ آنهم در مقالهاي مربوط به بازيهاي كامپيوتري! البته اين دليل براي خود ورونيكا مطرح نيست بلكه اين نامه باعث ميشود همه فكر كنند که او برای شناساندن کشورش به دنیا، خواسته خودش را بکشد! اين نكته را هر چند مي توان ضعف اصلي رمان به حساب آورد اما شاید نكتهاي حاشيهاي باشد. اصل ماجرا اتفاقاتي است كه در تيمارستان روی میدهد. به ورونيكا اطلاع داده ميشود كه بهعلت ضربههاي وارده به قلب در اثر خودكشي، بيشتر از چند روز زنده نخواهد ماند. براي ورونيكا ديگر رمقي نماندهاست و قصد دارد كه اين مرگ را جلو بيندازد و خودكشي ناتمامش را تمام كند اما در اين مدت كوتاه با دوستاني آشنا ميشود كه او را با لايههاي ديگري از زندگي آشنا ميكنند: ماري، وكيلي كه در اثر بيماري ترس بهآنجا آمده است، زدكا، و ادوارد پسر يك سفير كه به بيماري اسكيزوفرني مبتلا است. البته دكتر ايگور، دكتر تيمارستان نيز نقشهاي مهمي برعهده دارد و ميكوشد تا با موضوع مطالعه قرار دادن بيماران به نتايجي در مورد نوعي از بيماري رواني كه در آرزوي كشفش است، برسد.
ورونيكا زندگي جنسي آزادي را تجربه كرده اما طعم عشق را نچشيدهاست. وي در تيمارستان عاشق ادوارد اسكيزوفرنيك ميشود، كسيكه علاقه بيش از حدي به نواختن پيانوي او نشان ميدهد و هر شب او را وادار ميكند كه برايش قطعات موسيقي بنوازد. در اينجاست كه ما بيشتر از پيش متوجه نقطه اشتراك بيماران تيمارستان ميشويم: ممنوعيت! امري كه بهوسيله فرهنگ و جامعه تزريق شده و هركدام از آنها را در طول زندگي از خواستههايشان جدا ساخته و به تن دادن به چرخيدن به دور دايرهاي پوچ وادار كرده است. با آگاهي از اين امر، ديوانگي به معناي متفاوت بودن و تبعيت از خواستههاي خود، بدون توجه به ديگران و نظرات آنها تبليغ ميشود. آگاهي از اين ديوانگي است كه باعث بهبودي ميشود. ورونيكا، كه ديگر چيزي براي از دست دادن ندارد، در جلو چشمان ادوارد- كه فكر ميكند به دليل بيماريش از دنياي واقعي آگاهي ندارد- خود را لخت ميكند و به خودارضايي و استمنا ميپردازد و تمام انرژي جنسيش تحت تاثير عشق آزاد ميشود و هنگامي كه لحظاتی بعد ميفهمد ادوارد اعمال او را بهطور کامل درك كردهاست، اميد به زندگي دوباره در او زنده ميشود. در پايان رمان بيماران ديگري نیز بهبودي خود را به دست ميآورند و ادوارد و ورونيكا هم براي استفاده از آخرين دقايق زندگي ورونيكا از تيمارستان ميگريزند. اما مرگ ورونيكا كه قرار است اتفاق بيفتد تنها حقهاي از سوي دكتر بوده است كه خواسته بهاين صورت تحقيقاتش را بهپيش ببرد كه به نتايجي نيز ميرسد: آگاهي از زندگي و مهمتر از آن، آگاهي از مرگ دو عنصري هستند كه اميد به زيستن و شديدتر زيستن را ميآموزاند. همچنين در اينجا تبليغ ميشود كه عشق و نوعدوستي و درك خدا- در مفهومي غير متداول- باعث رستگاري ميشود.
· اولين رماني است كه از كوئليو ميخوانم و زياد با نظراتش آشنا نيستم و در اينجا خيلي خلاصه به نكاتي كه در مورد اين رمان بهنظرم ميرسد اشاره ميكنم:
آيا عشق و نوع دوستي مسيحايي باعث رستگاري ميشود؟ چطور ميشود از دام قواعد رهايي يافت؟ آيا مشكلات فرد در جوامع مدرن را ميتوان با راه حل هاي فردي از سرراه برداشت؟ و ... سوال هاي زيادي ميتوان مطرح كرد كه بهنظر من براي هركدام از آنها ميتوان از ديدگاههاي متفاوت به جوابهاي متفاوتی رسيد و بههمين دليل نيز فكر نميكنم بتوان به جوابهاي كلي رسيد و مناقشه همچنان باقي خواهد ماند. احساس پوچي، از خود بيگانگي، بيزاري، سرگشتي و ... از عوارض رايج مكانيسم عصر حاضر است. عصري كه موجودات انساني را در لابلاي چرخ سيستمهاي گوناگون سلطه در خود ميفشارد و له ميكند. از سوي ديگر عصيان فرد در برابر جامعه نيز خود عارضهاي از اين دوران است، امري كه گهگاه به عنوان راه حل ارائه ميشود. چنين بيماريهايي با وجود آنكه در فرد تجلي مييابد اما نتيجهي عملكرد سيستمهاي گوناگوني است كه آثار منفي خود را به صورت آن بيماريها در فرد به جاي ميگذارد. با وجود آنكه فرد تلاشهاي بسياري براي رهايي از اين مشكلات انجام ميدهد و به دامان انواع مذاهب، صوفي گري، عرفان و ... پناه میبرد اما مشكلات همچنان باقي است، تنها بهاين دليل ساده كه اين راهحلها بيارتباط با بيماري هستند و براي درمان يك بيماري بايد به عامل بيماري حمله كرد. در غیر اینصورت شاید بتوان براي مدتي به آرامشي غيرواقعي رسيد اما چون عامل بيماري هدف قرار نگرفته، بيماري همچنان به جاي خود باقي است و هر از گاهي خود را با ماسك هاي گوناگون نشان ميدهد. عصر ما عصر توهم فرديتي از خود بيگانه است كه توسط جامعه و سيستم القا شده اما از سوي فرد به عنوان واقعيت نگريسته ميشود. جالب است كه اگر ما اصل را هم بر رهايي فرد بگذاريم، رهايي فرد بدون تغيير بنيانهاي اصلي جامعه و محو عوامل ازخودبيگانگي ممكن نيست و تنيدن پيله عشق و نوع دوستي مبتني بر فداكاري و خودتخريبي و محدود شدن افق ديد فرد و تصورش از رهايي توسط اين پيله، خود نوع ديگري از بيماري اسكيزوفرني است كه توهمي را واقعيت ميانگارد و به آن ميبالد.
* این مطلب در شانزدهم فرودین سال 1386 نوشته شده، و در وبلاگی که آنزمان داشتم منتشر شد. شاید انتشار دوبارهی آن در این وبلاگ خالی از لطف نباشد.
هفته اول
سخنی از میلان کوندرا
رماننويس اهميت زيادی برای ايدههای خود قايل نيست. او يك كاشف است كه كورمالانه میكوشد تا جنبهی ناشناختهای از وجود را آشكار كند. رماننويس مسحور(شيفته) رای و آوای خود نيست، بلكه مسحور شكلی است كه دنبال میكند و تنها شكلهایی كه به خواستهای رويايش پاسخ میدهد، جزیی از اثر او هستند. "منبع"
.........................................
داستانک: آخرین قطعه
قاتل یخچال را گشت، آخرین قطعات گوشت را داخل کیسه زباله انداخت تا مثل دفعات قبل، در گوشهای از شهر، میان آشغالها پرت کند. خواست بیرون برود اما در آخرین لحظه برگشت، قلبی یخ زده را از میان گوشتها بیرون کشید و دوباره داخل یخچال گذاشت. با خود اندیشید که بعداً آن را داخل شیشهای پر از الکل قرار میدهد و روی میز اتاق خوابش میگذارد. دوست داشت آخرین قطعه از زن مُثله شدهاش، همیشه جلو چشمانش باشد. آخر آنها عاشق هم بودند.
.........................................
شخصیت داستانی
شخصیت داستانی، هستی واقعی ندارد. این را همه میدانند. اگر واقعی بود، مثل هر موجود واقعی کسل کننده و ملالآور بود. کدام یک از شما حوصله شنیدن داستان زندگی اطرافیان خود را دارد؟ اما شخصیت داستانی زندگیاش سرشار از ماجرا است. زادهی تخیلی خلاق است که در کالبد موجودی قابل باور زاده میشود تا ما را شگفتزده کند. از سویی دیگر، بسیار مهم است که حس واقعی بودن را به عنوان یک موجود واقعی منتقل کند. اگر اینگونه نباشد به عنوان یک شخصیت، موجودیت کامل نخواهد داشت و ما آن را باور نخواهیم کرد.
گاهی شخصیت، داستان را میسازد و گاهی این داستان است که شخصیت را با خود میبرد. ایدهای شکل میگیرد، سپس داستانی زاده میشود. در این حالت نویسنده شخصیت را پیرامون این ایده و درون داستان پرورش میدهد و از این راه حرف خود را میزند. در حالت دیگر، شخصیتی زاده میشود و نویسنده در کالبد این شخصیت ذهنی فرور میرود. او زندگیاش از قبل معلوم نیست اما آرام آرام بُعد و حجم مییابد و خود را میسازد. گذشتهای پیدا میکند، در حال زندگی میکند و با اعمالش آیندهای خواندنی را میسازد.
جالب است که در هر حالتی، شخصیت داستانی، بخشی از وجود نویسنده است که نمود بیرونی مییابد. نویسنده از راه قهرمانش تحقق مییابد. به همین دلیل است که وقتی قهرمان به انتهای داستان میرسد، این نویسنده است که حرف خودش را میزند، او یا امید میدهد، یا به پوچی میرسد. یا قهرمان را به سوی نیستی میبرد، و یا راه رستگاری را به او نشان میدهد و یا خود به دیدگاه تازهای از زندگی دست مییابد. از این راه نویسنده را میشناسیم و نوع نگاهش را به زندگی و انسان در مییابیم. و این رمز لذتی است که نویسنده از نوشتن میبرد.
.........................................
جورج اورول، نویسنده ی منتقد
اورول تصویرگر چیره دستی است. کسانی که کتابهای قلعهی حیوانات و 1984 و سایر آثار او را خوانده باشند این را به خوبی میدانند. وی همچنین یکی از منتقدان سرسخت نظامهایی است که در ریزترین زوایای زندگی افراد جامعه سرک میکشند تا بتوانند با کنترل آنها سلطهی خود را تداوم بخشند.
تصاویری که اورول از سیستمهای جهانی سلطه ارائه داد همگی تحقق یافتند. باوجود اینکه این آثار در زمان نگارش برای عدهای تخیلی بود و چندان باورکردنی به نظر نمیآمد، اما اکنون هرکسی میتواند بخش عمده ای از مکانیسمهایی را که سیستمهای سلطه بهوسیلهی آنها به تثبیت قدرت میپردازند٬ مشاهده کند: هیچکس از چشم سوم در امان نیست، کنترل بهشدت اعمال میشود و بیاعتمادی در همه جا ریشه دوانده است بهگونهای که حتی اعضای یک خانواده از اینکه باهم بنشینند و به تبادل نظر بپردازند هراس دارند، عکس قدرت مطلق در همه جا و در ابعاد بزرگ و غول آسا دیده می شود و تغذیهی ایدئولوژیک به شدت تمام انجام میگیرد، آزادیهای فردی پایمال میشود، آرامش درونی رخت بربسته است و ....
این تصاویر که در زمان نوشتنش در سال 1948 تا اندازهای پیشگویانه بود اکنون همگی به مواردی عادی تبدیل شدهاند٬ تکنولوژی سلطه و ابزارهای کنترل بهحدی تکامل یافته و بهگونهای با یافتههای علمی، جامعه شناختی، روانشناختی و ابزارهای تبلیغاتی ترکیب شدهاند که شخص بدون اینکه احساس کند و بیآنکه بهوضوح بتواند از آن آگاهی یابد از درون و بیرون کنترل میشود. اکنون غولهای رسانهای نوع پوشش، وزن ایدهئال، مدلهای مو، نوع غذای مصرفی و حتا نوع و چگونگی اندیشیدن را القا میکنند. جالب است که حتی سازمانهایی که برای تشخیص افکار عمومی بنیان نهاده شدهاند میتوانند با تحلیل کارکرد این ابزارها و میزان موفقیت آنها، نیازها و حساسیتهای افکار عمومی و چرخشهای آن را برای مدتهای طولانی پیش بینی کنند و با استفاده از آن به سیاستگذاری بپردازند.
اورول همچنین یکی از منتقدان حکومتهای کمونیستی بود که به نام توده سلطه خود را اعمال میکردند، کتاب 1984 به معنایی دیگر، تصویری از جوامعی است که تحت این نظامها اداره میشدند. مزرعه ی حیوانات، همچنین بهخوبی تغییر حالت انقلابیون را از چهرههای رهاییبخش به سلطهگر نشان میدهد و بهخوبی این را القا میکند که باید چیزی در این میان فراموش شده باشد. چه چیزی باعث میشود که مبارزی، خود به دیکتاتور تبدیل شود؟
.........................................
از 1984:
«وزارت حقیقت - یا همان مینی ترو در زبان نوین- به طرز شگفتآوری در میان چشمانداز، خودنمایی میکرد. ساختمان عظیم هرمیشکل به رنگ سفید، که به صورت پلهپله تا ارتفاع سیصدمتر بالا رفته بود. از جایی که وینستون ایستاده بود سه شعار حزب را که به نحوی موزون بر نمای سفید ساختمان به طور برجسته نوشته بودند، به راحتی میشد خواند: جنگ، صلح است. آزادی، بردگی است. نادانی، توانایی است.»
از قلعه حیوانات:
«سکوئیلر: رفقا، تصور نکنید پیشوا بودن لذتبخش است. درست برعکس، کاری است بسیار دقیق و پرمسئولیت. هیچ کس به اندازه رفیق ناپلئون به تساوی حیوانات معتقد نیست. او بهشخصه بسیار خوشحال هم میشد که مقدرات شما را به خودتان واگذار کند اما چه بسا ممکن است که شما به غلط تصمیمی اتخاذ کنید.»
برگی از سالهای دور...
1
توی اتاق تاریک و کوچکم، با سردرد از خواب بیدار میشوم. بدون اینکه از تخت پایین بیایم، با بیحالی از پنجره به بیرون نگاه میکنم. بر لبهی پنجره و بر درخت روبرو برف زیادی نشستهاست. بیرون سرد و یخزده به نظر میرسد. ساعت را نگاه میکنم هشت و ده دقیقه. نیم ساعتی از وقت صبحانه گذشته و من احساس گرسنگی میکنم. تا نهار وقت زیادی مانده است. پتو را تا زیر چانهام بالا میکشم و دوباره چشمانم را میبندم. کرختی صبح سرد زمستانی مرا با خود میبرد.
2
نزدیک ظهر با صدای دوستم، که فقط صدایش را میشنوم، چشمانم را باز میکنم. از سردرد صبح خبری نیست. بلند میشوم، بیرون میروم. آسمان زیر ابری خاکستری پنهان است. آب تانکر یخ زده و از شیر آن یخ آویزان است. کمی برف بر میدارم و دست و صورتم را با آن خیس میکنم. سرحال میآیم. سپس برمیگردم، لباسم را میپوشم و از اتاق بیرون میروم. نمیخواهم نهار را هم از دست بدهم.
داخل سلف سرویس تاریک و سرد است. عدهی زیادی آنجا نیستند. روی یک میز خالی مینشینم و نهارم را میخورم. سپس ظرفها را برمیگردانم. برای خودم چای میریزم، داغ داغ آنرا سر میکشم. بیرون میآیم، سیگاری روشن میکنم، میکشم و سپس از کنار درخت چنار رد میشوم. پا روی رد پای قبلیام میگذارم و به اتاقم برمیگردم. روی تخت دراز میکشم و چشمانم را میبندم. نمیتوانم بخوابم. بلند میشوم، چراغ را روشن میکنم، کتابی برمیدارم و میخوانم. نمیتوانم ادامه بدهم، آن را دوباره کنار تخت میگذارم. دوباره چراغ را خاموش میکنم. پتو را تا زیر چانهام بالا میکشم. بهطرف دیوار میچرخم و به دیوار چرک گرفته خیره میشوم...
3
سرم را که به طرف پنجره بر میگردانم نزدیک غروب است. برف زرد زرد است، اما میدانم لحظاتی دیگر زیر رنگ خاکستری مات غروب فرو میرود. ساعت را نگاه میکنم، پنج و نیم، نیم ساعت به شام مانده است. از روی تخت بلند میشوم. کاپشنم را میپوشم و از اتاق بیرون میروم...
برگی از سالهای دور - 2
1
عادت کردهام که اکثر روزها، بعدظهر، و بهندرت هم صبح، از اتاقم بیرون بروم و قدم بزنم: از کنار کتابخانه میگذرم، از بین درمانگاه و فروشگاه که روبروی هم هستند، رد میشوم و میروم تا دم دروازه، این آخر مسیر است، به نگهبان سلام میکنم و سپس برمیگردم، بازهم درمانگاه و فروشگاه، و کتابخانه جایی است که باید برگردم چون شیب کوتاهی دارد و نمیخواهم از آن بالا بروم. به کتابخانه پشت میکنم، دوباره از کنار درمانگاه میگذرم، فروشگاه را نگاه میکنم که هنوز باز نشده. وقتی به دروازه میرسم، بدون اینکه به نگهبان نگاه کنم، برمیگردم...
2
گاهی که فروشگاه باز میشود. کیک کرمدار و رانی میخورم. سیگار میخرم و میکشم و باز قدم میزنم. گاهی که تب یونجه یا همان حساسیتم عود میکند و عطسه و سرفه امانم را میبرند، به درمانگاه میروم و آنتی هیستامین و یا قرص دیگری میگیرم و میخورم. گاهی هم به کتابخانه میروم، همانجا کتاب میخوانم و یا کتاب میگیرم. گاهی دوستی میرسد و حرفی میزند و وقتی بیمیلیام را برای بحث میبیند، ادامه نمیدهد و در سکوت کنار هم قدم میزنیم تا هوا رو به تاریکی برود. تا شام حاضر شود. اینبار از کنار کتابخانه میگذرم، از شیب بالا میروم، جلو سلف سرویس مینشینم تا در باز شود و بروم شامم را بخورم...
3
هر روز قدم میزنم و قدم میزنم. عادت کردهام در مسیرم به کوههای دور دست نگاه کنم. در بهار سبز میپوشند. تابستان زرد و خشک میشوند و در پاییز، خاکی و قهوهای رنگ، و زمستان که میرسد، برفی و سفیدپوش هستند، و این موقعی است که زیر نور خورشید میدرخشند. گاهی رو به جاده، لحظاتی میایستم و عبور ماشینهایی را نگاه میکنم که تک و توک از این دشت میگذرند. گاهی به تک درختی خیره میشوم که آنسوی جاده روی تپهی کوچکی قرار دارد و با فصل رنگ عوض میکند. سپس برمیگردم و دوباره قدم میزنم... [و اینگونه ماهها گذشتند و سالها، و من قدم زدم و دیدم که زمان میگذرد اما ندیدم که دارم پیر میشوم...]
گوشت را خام بخور
روی انگشت کوچک دست چپم معلق میزنم. روی پشتم سینهخیز میروم. راه نمیروم، راه میآیم. روز بیخوابم، شب میدارم. با پا سلام میکنم. دستم را جوراب میپوشانم. با گوش میخورم. با دهان میشنوم. با دندان تایپ میکنم. با کف پا فکر میکنم. گاهی هم مغزم را با مگسکش میخارانم....
کافیه، خلاصه، من یه آدم ضدحالم،شما چطور؟
داستانکی که در عکسداستان حذف شد!
من و دوستم ، همراه همسرانمان به پیکنیک رفتهایم.
من زن دوستم را دوست دارم، و میدانم که دوستم هم از زیر چشم باس--ن زن من را دید میزند.
من همواره نشان دادهام که دوست قابل اعتمادی هستم و دوستم هم در اثبات این امر از هیچ تلاشی فروگذاری نکرده است. بنابراین بههم لبخند میزنیم.
من تصور میکنم که زن دوستم گوشت و من سیخ هستم، پس لبخند میزنم. و میدانم که دوستم هم به این میاندیشد که زن من گوجه فرنگی و خودش سیخ است و لبخند میزند.
ما دوستهای خوبی هستیم و بدمان نمیآید که بچهی هم را بزرگ کنیم.
پ.ن: چون این داستانک را برای وبلاگ عکسداستان نوشته بودم، پیش خودم نداشتمش. بنابراین بازنویسیاش کردم و ممکنه در این جریان کلماتی از آن که یادم نمیآید تغییر کرده باشد.
همینگوی، نویسندهای که میپرستمش
ارنست همینگوی نابغهای است که شخصیت و فضای داستانها و رمانهایش را، چنان با مهارت و با خطوط ساده نقاشی میکند، که خواننده را در بازخوانی هر اثرش، مثل بار اول شگفتزده میکند. او ساده مینوسید، به قدری ساده که خواننده متوجه نمیشود چگونه شخصیت ها با هر کلمهای جان میگیرند، به پا میخیزند و دنیای خود را میسازند. و چگونه نمای بدیع کوهها و دشتها مسحورمان میکنند. او ساده توصیف میکند، هیچ کلمهای زائد نیست. گفتگوها، ساده و روان، بر دهان شخصیتها جاری میشود، و آنها را به بهترین وجه معرفی میکند. با فرو رفتن در عمق هر اثرش، ناگهان در مییابیم که چگونه این سادگی، تمام پیچیدگیهای درون را به نمایش میگذارد تا با شگفتی دریابیم که همینگوی استادی است که تا کنون کسی نتوانسته است با موفقیت سبکش را تقلید کند. او تک بود و تک ماند. هر اثری از نویسندههای آمریکایی بعد از همینگوی میخوانم رد پایی از او را میبینم. شاید او تنها نویسندهای بود که بیشترین تقلید از نثر و سبکش صورت گرفت، اما هیچ نویسندهی دیگری نتوانست به مهارت او دست پیدا کند و به همین دلیل هم او همچون قلهای سر به فلک کشیدهاست در میان یک دشت. تک و تنها...
« ... و اکنون مدتی گذشته بود و من هیچ چیز مقدسی ندیده بودم و چیزهایی که پرافتخار بودند، افتخاری نداشتند و قربانیان مثل گاو و گوسفند کشتارگاه شیکاگو بودند ـ اگر با لاشههای گوشت کار نمیکردند، جز اینکه دفنشان کنند. کلمههای بسیاری بود که آدم دیگر طاقت شنیدنشان را نداشت و سرانجام فقط اسم مکانها آبرویی داشتند... کلمات مجرد، مانند افتخار و شرف و شهامت، یا مقدس، پوچ و در کنار نامهای دهکدهها و شمارهی جادهها، شمارهی فوجها، و تاریخها، ننگین مینمود.»ـ (از وداع با اسلحه)
پ.ن 1: گاهی که ریموند کارور را میخوانم، میبینم که نثر و شیوهی نگارشش (البته نه در جهانبینی)، چقدر به همینگوی نزدیک شدهاست اما او هم نتوانسته شانه به شانهی استاد بساید.
پ.ن 2: اگر قرار باشد از میان تمام کتابهای دنیا، یکی را انتخاب کنم، آن کتاب، رمان «وداع با اسلحه» است.
پ.ن: تشکر مخصوص از آقای نجف دریابندری به خاطر ترجمههای زیبایشان و به خصوص ترجمه کتاب وداع با اسلحه .
داستانک: سر بریده
چند روزی است گلویام را بریدهاند. سرم را در گوشهای از شهر و لاشهام را در گوشهای دیگر انداختهاند. دستم که میخواهد تکان بخورد، مغزی نیست که دستور بدهد، پس آرام میماند. مغزم که میخواهد دستوری صادر کند، بدنی نیست که اجرا کند، اما آرام نمیماند. میشنوم و میبینم، و میگویم و به سر بریدهام، که دیگر خون بر جایجایاش خشکیده، اندک تکانی میدهم، قل میخورم و خودم را به پاهای رهگذارن میسپارم که مثل بچهها با آن فوتبال بازی کنند و یا با نفرت و یا از سر مسخرگی، به گوشهای شوتم کنند. و من میخندم و خوشحالم، شاید زمانی به جایی برسم که لاشهام را پیدا کنم. اگر تا حالا سگ آن را نخورده باشد.
رفیق...
با هم رفیق بودیم. اما روزی رسید که دیگر نبودیم. چون من در زندان بودم و او بیرون بود.
یک سال گذشت، تا اینکه یک شب در سلول باز شد و او داخل شد و من شناختماش. لاغر شده و موهایش ریخته بود و میلنگید. مدتی گذشت تا مرا بشناسد. کم حرف بود. به چشمانم نگاه نکرد. چیز زیادی از خودش نگفت. منهم بیمیل بودم که از او بشنوم یا از خودم بگویم. اما انگار او را هم، رفیقی لو داده بود.
فردای آن روز، من بیرون بودم و او در زندان بود.
نوشته:فریق تاجگردون 0 نظر
برچسبها: داستانک, روزمرگی, یادداشت روزانه
گرسنگی
2009-12-06
دورهی آموزشی سربازی در عجبشیر بود که به مکاشفهای فلسفی در زندگیام رسیدم، آنهم وقتی بود که پدر و مادرم به دیدنم آمده و یک سطل ماست هم با خودشان آورده بودند. یادم میآید با چه شوقی ماست را به خوابگاه آوردم و زیر تختم گذاشتم، اما هر وقت میخواستم از آن بخورم میترسیدم که سربازهای دیگر ببیند و بیایند بخورند و زود تمام شود. روزها گذشت، تا اینکه ماست خراب شد و ترشید بدون اینکه حتی آن را بچشم.
نوشته:فریق تاجگردون 1 نظر
آذر
2009-12-01
گرسنگی
دورهی آموزشی سربازی در عجبشیر بود که به مکاشفهای فلسفی در زندگیام رسیدم، آنهم وقتی بود که پدر و مادرم به دیدنم آمده و یک سطل ماست هم با خودشان آورده بودند. یادم میآید با چه شوقی ماست را به خوابگاه آوردم و زیر تختم گذاشتم، اما هر وقت میخواستم از آن بخورم میترسیدم که سربازهای دیگر ببیند و بیایند بخورند و زود تمام شود. روزها گذشت، تا اینکه ماست خراب شد و ترشید بدون اینکه حتی آن را بچشم.
مشاجره بر سر چی بود؟
نویسنده وسط یک بحث فلسفی میگه که همین امروز شخصیتی بسیار دوسداشتنی آفریده و به شدت عاشقش شده و آرام و قرارش رو از دست داده . من هم مثل هر موجود موذی دیگهای میخندم و میگویم مگه مرض داری که عاشق شخصیت داستانت بشی، مگه نمیدونی که من دوستت دارم و هیچ وقت نمیذارم با اون شخصیتهای سوسول الکی خوشات گرم بگیری؟ نویسنده هم با خشم میگه آقای عزیز، موضع خودت رو روشن کن آخرش من مَردم یا زن. منم میگم خب معلومه دیگه، یه خانم نویسندهی خوشــگل. اونم میگه خب از اولش معلوم میکردی که من عاشق شخصیت مونث داستانم نشم. منم میگم که اِ.. آها... خب... فکر نکنم اشکالی داشته باشه! میتونی... میتونی عاشق جنس مونث بشی، برای منم ضرری نداره!! خانم نویسنده میگه کمترین ضررش اینه که منو از دست دادی! مگه نمیدونی من لز+بینام؟ منم میگم مهم نیست عزیزم منم زیاد بدبین و سختگیر نیستم! هر وقت هم خواستی میتونی دوستتو با خودت بیاری خونهی ذهنم، قوربون مرامت!!
من باهوشترم یا ذهنم؟
خسته از کار شبانه، نویسنده بر گوشهی پایینی آخرین صفحهی دفترچهی یادداشتش مینویسد:
در ظلمت(غم)،
[ره گم میکند
تاریکی هم]
خمیازهای میکشم و مثل همیشه سر به سرش میگذارم و میگویم ـ "یه موجود خیالی چه غمی میتونه داشته باشه؟" با لحن مسخرهای میخندد و میگوید ـ "مگه خودت، بیشتر از یه خیال چیز دیگهای هم هستی؟" این نکته برای من قابل درک نیست. برای اینکه به حماقت متهم نشوم خود را به نشنیدن میزنم و میپرسم ـ "حالا چرا صفحهی آخر نوشتی؟" میگوید ـ "تا یادم نرود که هیچ پایانی غیر منتظره نیست." از درک این نکتهی عمیق خواب از سرم میپرد و ناخودآگاه نعرهای از گلویم خارج میشود به نشانهی شگفتی...
نمیشه باهاش شوخی کرد
دود از گوشهام میزنه بیرون، میبینم که خانم نویسنده نشسته و داره با خیال راحت سیگار میکشه. میپرسم "چیزی ناراحتت کرده؟" میگه "قیافهم به آدمای ناراحت میخوره؟" میگم " خب... نه! اما معمولا میگن که سیگار رو همچین آدمایی میکشن". میگه "حتما غیر سیگاریها میگن، خودت که از همه سوراخهای بدنت دود میزنه بیرون چرا این حرفو میزنی!" از این همه بیادبی عصبانی میشم، دستم را روی گوشهام میذارم تا راه خارج شدن دود را ببندم، میافته به سرفه کردن. میخندم. ناگهان حس میکنم مخم داره میسوزه. از درد فریاد میکشم. صدای خندههایش را میشنوم. میگه "تا تو باشی از این کارا نکنی، فیلترو چسپوندم به مخت!"
بدجنس نباش!
زمان از ما میگذرد یا ما از زمان میگذریم؟ از این سؤال فلسفی که برای لحظهای به ذهنم میآید به هیجان میآیم. اما با اظهار نظر ناخواندهی نویسنده مواجه میشوم که تمام افکارم از زیر تیغ سانسورش میگذرد:
ـ " کافیه دوتا کتاب فلسفی بخونی"
ـ " ممنون!"
از نویسندهی عزیزم تشکر میکنم چون لااقل سوالم را به عنوان یک سوال فلسفی تشخیص داده و از من میخواهد که به دنبال جوابش، بروم و مطالعه کنم! نویسنده اعتراض میکند:
ـ " من نگفتم سوال فلسفی نمیتونه چرت باشه!" و با رضایت میخندد.
ـ " سر به سرم نذار... راستی... حس میکنم یه رگهی بدجنسی تو وجودت هست خانم عزیز."
ـ "حالا من شوخی سرم نمیشه یا جنابعالی؟"
ـ " بگذریم."
ـ " برای اینکه ازم نرنجی می تونم به سؤالت جواب بدم. البته خیلی مختصر چون الان دارم روی طرحم کار میکنم و زیاد وقت ندارم توضیح بدم."
ـ " آها... دیدی؟ این بدجنسی نیس پس چیه؟"
ـ " ای بابااا، سر دعوا داری ها!" قهر میکند.
ـ " باشه... ببخش،... ناز نکن خب... بگو دیگه... جواب نمیدی؟
ـ " باشه... میگم. زمان وجود خارجی نداره عزیزم! یه مفهوم توخالیه! دیگه چیزی نمیگم،بهش فکر کن!"
ـ " خسته نباشی!"
ـ " میدونستم چیزی ازش نمیفهمی، من برم به کارام برسم."
ـ " منم برم ... چه کار کنم؟ ... یادم اومد. وبلاگو آپ کنم"
ـ " فکر کنم داری زندگتو تلف می... آها... میخواستم بگم که به منم یاد بده که هر وقت نبودی بهجات آپ کنم.. آپ؟ درست گفتم که!"
ـ " عجب!"
یلدای ما...
نویسنده آرام به کنارم میآید، مینشیند. نگاهم میکند. سر حرف را باز میکند:
ـ " امشب کم حرفی!"
ـ "سر به سرم نذار."
ـ "بگو... چیزی شده؟"
ـ " هیچی."
ـ " باشه، نمیخوای نگو... آها... تو با این اخلاق گندت کاری میکنی آدم حرفشو فراموش کنه، اومدم بگم بیا امشبو جشن بگیریم."
ـ " جشن؟ چه جشنی؟"
ـ " شب یلداس مث اینکه، کار بیکار، بیا تا صبح بخوریم و چرت بگیم و بخندیم." میخندد.
ـ " خب، یلدا باشه."
ـ " من میگم تو یه چیزیت هست."
ـ " نه... هیچی... اصلا تو چکار به من داری! چرا تنهام نمیذاری؟"
ـ " باشه... ببخش مزاحمت شدم."
بلند میشود، میخواهد برود. از خودم بدم میآید. صدایش میزنم، جواب نمیدهد. دنبالش میروم، بغلش میکنم، دست و پا می زند، دوباره برش میگردانم رو مبل.
ـ " ببخش ، تو که اخلاق گند منو میدونی."
ـ " تنهایی بیشتر بهت خوش میگذره، اذیتم نکن، بذار برم."
ـ " نه، میخوام باشی."
ـ " باشه... چون بیچارهای، معذرت خواهیتو قبول میکنم، میشینم."
ـ " هی! مواظب حرف زدنت باش." میخندم. لبخند میزند.
و سپس بند و بساط شب زندهداری را حاضر میکنیم. راحت لم میدهیم، تلویزون نگاه میکنیم، حرف میزنیم و میخندیم، سر به سر هم میگذاریم و بهسلامتی هم مینوشیم... و ناراحتیام فراموشم میشود.
0 نظر:
ارسال یک نظر
لطفاً برای درج نظر خصوصی یا ارسال ایمیل یا تماس آنلاین، به صفحه تماس بروید
با تشکر