۱۵ دی ۱۳۸۸

و من زندگی کردم

{ گلوله‌ای از اسلحه‌ای شلیک شد. فقط یک هزارم ثانیه طول کشید تا از پوست و استخوان سرم رد شود، در مغزم فرو رفته، از آن‌طرف سرم خارج شود و من بمیرم.}

(جریان از این قرار بود: انگشتی روی ماشه رفت. ماشه کشیده و چکش آزاد شد. چکش به سر سوزن ضربه زد، سپس سوزن به چاشنی فشنگ. چاشنی، باروت درون پوکه را منفجر کرد. پس از آن بود که مرمی، با سرعتی باور نکردنی بیرون جهید، داخل لوله چرخید و چرخید و سرخ و سوزان از لوله به بیرون پرتاب شد و از میان گردبادی از ذرات هوا رد شد. به پوست سرم که رسید آن‌را سوزاند و از سوراخ کوچکی که به‌وجود آورده بود عبور کرد، استخوان سرم را شکافت و به مغزم رسید.

[و این زمان طولانی‌ای بود برای فکر کردن به تنهایی‌هام، به زندگی‌ام. به آرزوهایی که نرسیده بودم، به دوستانم، به سال‌هایی که پشت سر گذاشته بودم، به کودکی‌ام. به مادرم، به دورانی که در رحم‌اش بودم. و به قبل از آن، ‌زمانی که تنها اتمی بودم در کرموزوم‌های جنسی پدر و مادرم...

بیشتر از آن‌همه سالی که پشت سر گذاشته بودم، من در این یک هزارم ثانیه زندگی کردم. و دلم خواست دوباره زندگی‌ام را از نو بسازم، اما دیگر بی‌فایده بود چون گلوله داشت از مغزم رد می‌شد و داشتم می‌مردم.]

... از نرمی مغزم ‌ عبور کرد. آن‌طرف، از استخوان و پوست سرم رد شد و مرمی، باز بر بال ذرات معلق هوا و اکنون، همراه با مغز و خون و اندکی پوست در دیوار کناری فرو رفت.)

0 نظر:

ارسال یک نظر

لطفاً برای درج نظر خصوصی یا ارسال ایمیل یا تماس آنلاین، به صفحه تماس بروید
با تشکر