صبح
بین خواب و بیداری، با رخوت، دستم را میخواهم دورش حلقه کنم. دستم در هوا رها میشود و روی تنش فرود میآید. چشمهایم را باز میکنم. میبینم [تنهایی را در آغوشام.]
عصر
وارد کوچه میشوم، جلو در میایستم. کلید را داخل قفل میچرخانم. در را باز میکنم. دستی دور کمرم حلقه میشود و لبخندی به استقبالم میآید. [سکوت به دورم میپیچد.]
نیمه شب
چشمهایم سنگین میشوند. صدایی دلنشین مرا به رختخواب میخواند تا با نوازش دستهای مهرباناش و حس تن لطیفاش به خواب بروم...
.............
بعدِ مرگم
گور، اگر پرسید از زندگیام،
میگویم:
خوووووب، چون:
رؤیای روز و شبم،
ساقههای [عشق]ی بود،
که پیچ میخورد به دور [تنهایی]ام...
1 نظر:
اینو خیلی دوست داشتم.
ارسال یک نظر
لطفاً برای درج نظر خصوصی یا ارسال ایمیل یا تماس آنلاین، به صفحه تماس بروید
با تشکر