۲۲ بهمن ۱۳۸۸

زخمی: یک پاراگراف از رمانی که دارم می نویسم

نمی‌دانم چه مدت بی‌هوش بودم. اما پیدا بود که نباید بیشتر از چند دقیقه از آخرین شلیک گذشته باشد . وقتی به خود آمدم، بوی باروت هنوز در فضا بود و سایه‌ی غروب بر درختان بلند بلوط سایه می‌انداخت. جسد برادرم روی گودالی که کنده بودیم، خمیده و خونش داخل چاله می‌ریخت و من پایین‌تر از پاهای پیرزن که نصف بدنش طعمه‌ی شغال‌ها شده بود، روی زمین افتاده بودم. منگ و بی‌حال بودم، سرم گیج می‌رفت، راه نفس‌کشیدنم در حال بند آمدن بود و هر لحظه به مرگی فکر می‌کردم که در این غروب نحس آرام آرام نزدیک می‌شد. با هر جان کندنی بود و با کمک چوبی خشک که کنار دستم بود از جایم بلند شدم. به سختی و ناله‌کنان، به راه افتادم. خوب یادم هست که در آن لحظات، که دیگر امیدی به زنده‌ماندن نداشتم، آرامش تلخ یک تنهایی عجیب وجودم را در برگرفته بود، حس بیگانگی و دوری از هر چیز و هر کس،‌ به همراه ترسی ناشناخته از اینکه همه‌چیز دارد برای من به پایان می‌رسد، بدون اینکه لحظه‌ای از عمرم را آن‌طور که آرزو داشتم، زندگی کرده باشم. دیگر نه جانی داشتم که فریاد بزنم و نه امیدی که دوباره آفتاب را ببینم. آرام آرام و در حالی که خون زیادی از سینه‌ام بیرون می‌زد و انتظار مرگم را می‌کشیدم، و بی اندک امیدی، راه خود را از میان بوته‌ها و گیاهان جنگلی و برگ‌های ریخته‌ی درختان بلوط باز می‌کردم. تا قبل از آن‌که به راهِ مالرو برسم به‌هوش بودم دیگر نمی‌دانم چه شد و چه گذشت تا 15 روز بعد، که خود را روی رختخوابی کهنه یافتم.

0 نظر:

ارسال یک نظر

لطفاً برای درج نظر خصوصی یا ارسال ایمیل یا تماس آنلاین، به صفحه تماس بروید
با تشکر