گوشهای نشسته و به دور از هیاهویی که اطرافشان در جریان است، با اندک شرمی که در سرخی گونههایشان باز میتابد، هدیههایشان را رد و بدل میکنند و با نگاههایی که در هم گره خوردهاند، به آرامی در دهان هم شکلات و آبنبات میگذارند. هرچند مرد خوشتیپ و زیبایی زن خیره کننده است، برای آن فضا نامناسب بهنظر میرسند: کافی شاپ پر از زوجهای جوان پر سروصدا است و بوعی عطر و ادکلن در فضا پیچیده و با بوی قهوه در هم آمیخته است اما مرد با موهای جو گندمی و زن با چروکهایی اطراف چشم و چانهاش، که زیباییاش هم نتوانسته آنها را پنهان کند، و با نگاههای آرامشان در آن محیط، تصور جزیرهای را به ذهن متبادر میکنند با موجهایی که هر لحظه به سوی ساحلاش میآیند به نرمی باز میگردند. با وجود هالهی عشقی زلال که آنها را در برگرفته، اما انگار غمی نیز در گوشهی چشمهایشان لانه کرده است. غمی که بعد از اندک زمانی، قطرات اشکی میشود و از چشمهای زن میجوشد. مرد دستهای زن را در دست میگیرد و آرام نوازش میکند و در چشمانش نگاه میکند. زن آرام لبخند میزند و سپس با نگاه تارش از بالای سر مرد به نقطهی نامعلومی خیره میشود...
ساعتها میگذرد، نزدیک غروب، آندو، آرام از روی صندلیهایشان بلند میشوند. آخرین نگاهها را به اطراف میاندازند و به همان آرامی از در بیرون میروند و بعد از آنکه همدیگر را در آغوش میکشند، هر کدام با ناشناسی میروند. با وجود آنکه ده سال پیش با فاصلهی اندکی از هم مرده بودند، اما طبق قرار قبل از مرگشان هر سال به آن کافی شاپ باز میگشتند تا عشقشان را در روز عشق، به هم هدیه دهند.
0 نظر:
ارسال یک نظر
لطفاً برای درج نظر خصوصی یا ارسال ایمیل یا تماس آنلاین، به صفحه تماس بروید
با تشکر