۲۵ اسفند ۱۳۸۸

بوکوفسکی*

... ذهنم خالی بود. داشت یخ می‌کرد. یک گو/زوی پیر شده‌ام، فکر کردم بهتر است ژاکتم را بپوشم. از طبقه‌ی چهارم با پله‌ برقی پایین آمدم. کی پله برقی را اختراع کرده؟ پله‌های متحرک. حالا،‌ بگذارید دوباره درباره‌ی جنون حرف بزنم. آدم‌ها با پله برقی‌ها،‌ با آسانسورها،‌ بالا و پایین می‌روند، با ماشین رانندگی می‌کنند. با یک دگمه در گاراژ را باز می‌کنند. بعد به باشگاه بدنسازی می‌رود تا چربی‌شان را آب کنند. توی 4000 سال ما دیگر هیچ پایی نخواهیم داشت، روی سوراخ کو/ن‌هایمان می‌خزیم، یا شاید مثل کرم‌ها روی زمین وول بخوریم. هر گونه‌یی خودش را ویران می‌کند. چیزی که دایناسورها را کشت،‌ این بود که همه چیز دور و برشان را خوردند و بعد همدیگر را هم خوردند و آخر سر به یک دایناسور رسیدند و آن مادر قـ/ح/به آن‌قدر گرسنگی کشید تا مرد.

چارلز بوکوفسکی

*ــ از کتاب:‌ ناخدا برای نهار بیرون رفته و ملوان‌ها کشتی را در اختیار گرفته‌اند. ترجمه:‌ سید مصطفی رضیئی

1 نظر:

گیلدا گفت...

همین حالا هم می خزیم...

ارسال یک نظر

لطفاً برای درج نظر خصوصی یا ارسال ایمیل یا تماس آنلاین، به صفحه تماس بروید
با تشکر