ظهر یک روز اواخر بهار یا اواسط تابستان بود که «گیزو»، جنگجوی کاغذی، به زادگاهش برگشت. بر الاغی مردنی سوار بود، همچون دُن کیشوت که سوار بر یابوی لاغرش، دشتها را پشت سر میگذاشت. اما برای «گیزو» سانجو پانزایی در کار نبود تا به او خدمت کند. در این دنیای پهناور، با کوههای سر به فلک کشیده و دریاهای بیانتهایش، با جنگلها و کویرهایش، که «گیزو» از هر کدام خاطرهای داشت، تنهای تنها میگذشت. از آب زلال چشمهها مینوشید. کنار چوپانان و کشاورزان مینشست، از نوای نیلبک و آهنگهای روستایی آنها لذت میبرد. گاه، آفتاب سوزندهی بیابانها جانش را به لب میرساند و هر دم منتظر مرگش بود، اما هر بار معجزهآسا نجات مییافت...
اکنون باز بعد از سالها، داشت از کوهستان پایین میآمد. سوار بر الاغ مردنیاش. به کشاورز پیری که بردامنهی کوه زیر سایهای نشسته بود رسید، پیرمرد «گیزو» را شناخت و به او خوشآمد گفت و نانی و کاسهای دوغ جلوش گذاشت تا خستگی راه از تن بزداید. «گیزو» از سفرهای طولانیاش برای پیرمرد گفت و از اتفاقاتی که برای او پیش آمده بود و از رشادتهایی که بر پیکرهی این جهان خاکی حک کرده بود. اما برای پیرمرد گفت که اکنون دیگر دارد پیر میشود و دوست دارد در زادگاهش به آسودگی زندگی کند. و برای همین است که بعد از سالها، بعد از مبارزات بیپایان با انسانهای پلید و ارواح خبیث و دیو و اجنه، آمده تا در گوشهای از سرزمین پدری و خانهی اجدادیاش، روزهای آخر عمرش را به تفکر و تامل در روزهایی که پشت سر گذاشته، بگذارند و به یک عمر افتخار و زندگی با شرافت فکر کند و اگر فرصت بود آن را برای آیندگان بنویسد و بر جای بگذارد...
«گیزو» که پیش کشاورز پیر خستگی از تن بهدر کرده بود، از او هندوانهای هم گرفت و در خورجین گذاشت و تشکر کرد و افسار الاغ پیرش را به دست گرفت و به سوی دشت، سرزمین زادگاهش بهراه افتاد... ادامه دارد.
8 نظر:
بیشترشون رو خوندم و اینکه اونایی که برا عکسا نوشته بودی رو خیلی دوست داشتم .. اون مه ... اون سربازی که سیگار می کشید ..
بیشترشون رو خوندم و اینکه اونایی که برا عکسا نوشته بودی رو خیلی دوست داشتم .. اون مه ... اون سربازی که سیگار می کشید ..
سوێن ئهخۆممنیش ئهم «گیزو» ئهناسم! یانێ درێژهکهیشی ئهزانم! یهک و دوانیش نین! «گیزو»ی زۆر ئهناسم! ئافهرین.
نوه ی منم قراره یه وختی، بعد وختی که مُردم، در مورد مبارزاتم با آدمای خبیث توی ذهنم، اجنه و دیوها بنویسه، حالا تا ببینم ادامه ی داستان شما چطو شه!
سلام.جالب بود.ممنون از حضورت شاد باشي
سلام فریق جان چه خبر؟ خوبی؟ اوضاع چون است برادر؟
سلام رمضانی جان
خوبم ممنون. تو خوبی؟ خوش میگذره؟
چرا یه وبلاگ نمیزنی که بیشتر، از همدیگه با خبر بشیم و نوشتههای همو بخونیم
قصد دارم اگه بتونم تو دو سه ماه آینده یه وبلاگ بزنم. ولی عادت خودمو میدونم دیگه من آدم آپ دیت کردن نیستم حالا اگه زدم باید سعی کنم این اخلاقمو درست، شایدم خود به خود درست شه. ولی همیشه به این حسرت میخورم که چرا یه وبلاگ دسته جمعی نداریم تا حداقل بتونیم تو فضای مجازی دوباره دور هم جمع بشیم. البته مسأله مهمتر از اینکه چرا یه وبلاگ دسته جمعی نداریم اینه که دیگه انگار دوستان قابل جمع کردن دور هم نیستن. انگار دیگه با هم نمیتونن بشینن.
به هر حال ممنون فریق جان.
ارسال یک نظر
لطفاً برای درج نظر خصوصی یا ارسال ایمیل یا تماس آنلاین، به صفحه تماس بروید
با تشکر