من که میدانم شبی عمرم به پایان میرسد
پس، نوای [ای به تخـ/مام] تا سپاهان میرسد
«گیزو»، جنگجوی کاغذی، اندکی غمگین بود؛ از صبح که گام بر جاده نهاده بود، تا اکنون، که نزدیک ظهر بود، راه رفته و به نالههای «مخمل خانم» که با بقچهای در بغل به دنبالش روان بود و میخواست جایی و زیر سایهای، اندک استراحتی بکنند، اهمیت نداده بود. حال که کمکم گرمای نیمروز فرود میآمد، «گیزو» برای لطافت روحاش و یا شاید هم به دلیل تابیدن مستقیم نور آفتاب بر کلهاش، این بیت شعر را زمزمه میکرد و جلو میرفت. کم کم که گرما بیشتر میشد و راه رفتن دشوارتر، زمزمه بلندتر و بلندتر میشد و دیگر به فریادهایی گوشخراش تبدیل شده بود. «گیزو» لحظهای ایستاد و به عقب نگاه کرد و دید که «مخمل خانم» به قدر صد و پنجاه گام الاغ عقب افتاده است. پس رو به او با صدای بلند فریاد زد که همراه او بخواند تا خستگیاش در برود و به او مژده داد که زیر اولین سایه استراحت خواهند کرد. «مخمل خانم» فریاد زد: من که تخـ/م ندارم گیزوی پهلوان!. گیزو هم داد زد اشکال ندارد تو بخوان و به مفهوم شعر توجه کن. پس اکنون هر دو، در حالی که گیزو، جلو خرش و مخمل خانم، عقبتر از او، میرقصیدند و پایکوبان جلو میرفتند، با صدای بلند فریاد میزدند:
من که میدانم شبی عمرم به پایان میرسد
پس، نوای [ای به تخـ/مام] تا سپاهان میرسد
... و این چنین خواندند و خواندند و رقصیدند و به هوا پریدند تا از دور درختی دیدند که سایهای خوش به زمین انداخته و آبی گوارا از قسمت تحتانیاش روان بود. پیرمردی دیدند با محاسن و موهای بلند سفید که به تنهی درخت تکیه داده و کتابی در بغل نهاده، میخواند و در حواشی آن مینوشت. «گیزو» اندکی تامل کرد و اندیشید که حقا دیدن چنین پیر کتابخوانی در اینجا عجیب میباشد، پس سلام کرد و با دقت در مردِ پیر خیره شد. پیرمرد جواب سلام او را داد و پرسید:« کارگری یا کشاورز، ای مرد». گیزو جواب داد: «هیچکدام، چرا میپرسی ای پیر کتابخوان؟» پیرمرد ادامه داد:«مالک ابزار تولیدی؟» گیزو گفت: « چه سوالهای غریبی میپرسی، تو کی هستی و منظورت از این پرسشهای نابجا چیست؟ زود جواب بده. چون اگر بدانم قصد تمسخرم را داری، به خدا سوگند که با همین گرز بر فرق سرت میکوبم.» پیرمرد باز بدون توجه به حرف گیزو گفت: « پس ای زالو، از کجا میاری و میخوری؟»
همینجا بود که «گیزو»ی دانا به فراست دریافت که این پیر سپید موی، کسی نیست جز مارکس و آن کتاب هم کتابی نیست جز سرمایه که سالها قبل آن را در بلاد فرنگ دیده ، اما نخوانده بود. پس گفت: « باشد ای پیر فرزانه، حال از این سخنان بگذریم. بگذار ماهم کنارت بنشینیم و باهم لقمهای نان بخوریم و خستگی راه از تن بزداییم.» مخمل خانم که با آب چشمه، عرق از سر و رو شسته و نفسی تازه کرده و سر وسینهی مرمرین بیرون انداخته و آب از لب و لوچهی مارکس بهراه انداخته بود، با همان نگاه خیرهاش در مارکس، به «گیزو» نزدیک شد و در گوشاش گفت که ای گیزوی پهوان، با وجود اینکه اکنون در خدمت توام و هر چه بگویی اطاعت میکنم و نیروی اجنهایام را نیز به خدمتات در آوردهام، اما هرچه در این پیرمرد مینگرم میبینم که مرد با جربزهای است و من دوست دارم با او زیر همین درخت بخوابم تا از او فرزندی بیاورم. حالا میشود رویات را آنطرف بکنی تا قبل از خوردن نان و گوجهفرنگی، عشق و حالی با او بکنم؟» . «گیزو» قبل از آنکه از سر خشم فریاد برآورد به فراست دریافت که اگر شر این زن را از سر خودش کم نکند، مثل شمشام خان باید پیهی بی نامــ/وسی را به تن بمالد؛ پس به مخمل خانم گفت که ای زن اگر از این پیرمرد خوشت میآید و او هم راضی باشد، باید به عقد او در بیایی و با او بمانی و به او خدمت کنی. مخمل خانم هم گفت: «ای به چشم پهلوان».
باری، چنین بود که «گیزو»، مخمل خانم و مارکس را با مهریهی دو عدد گوجه فرنگی له شده و یک عدد هندوانه به عقد هم درآورد. و سپس به طرف الاغش رفت و انگشتان بزرگاش را در گوشهایش نهاد تا صدای عروس و داماد را نشنود.
نزدیک عصر، «گیزوی جنگجو» عروس و داماد را که دست در گردن هم نهاده و زیر درخت به خواب رفته بودند، از خواب بیدار کرد و به آنها گفت که قصد رفتن دارد و باید به راهش ادامه بدهد و پرسید که آیا آنها هم با او میآیند یا او به تنهایی برود؟ مارکس گفت که اگر آنها نیامده بودند قصد داشت سالهای سال زیر همان درخت بماند و در عوالم مادی تامل کند، اما حال که دیگر مردی متاهل است نمیتواند زنش را به همین سایه و این آب چشمه قانع کند، پس آنها هم با او خواهند آمد. سپس او و مخمل خانم از جا بلند شدند، لباس بر تن کردند و به دنبال «گیزو» به راه افتاده و درخت و چشمه را برجای نهادند. قبل از آنکه این قسمت تمام شود، مارکس به «گیزو» نزدیک شد و پرسید که آیا واقعا مالک ابزار تولید یا کارگر یا کشاورز یا جز طبقهی متوسط نیست؟ پس از کجا نان میآورد میخورد؟ «گیزو» که کم کم داشت عصبانی میشد، گفت: «فکر میکنی نمیشناسمت ای پشمک؟ یادت نیست که اگر انگلس کارخانهدار و صدقههایش نبود از گرسنگی میمردی؟ برو زنت رو جمع کن ای پیر فرزانه!!» پس از آن مارکس دیگر چیزی نگفت و دانست که با دم شیر نمیشود بازی کرد... ادامه دارد.
4 نظر:
cheturi baradar?mizoni
سلام...چرا کامنت من نیست؟ من کلی کیف کرده بودم از این داستانت و نوشته بودم...
منم دارم می رم اگه بشه..
نه فریق...دارم برای مدتی طولانی می رم...
قسمت پنجم کو؟
ارسال یک نظر
لطفاً برای درج نظر خصوصی یا ارسال ایمیل یا تماس آنلاین، به صفحه تماس بروید
با تشکر