وقتی دستم را روی دکمه میگذارم، به صورت هراسانش نگاه میکنم و میگویم: «خیلی باحاله! حالا میبینی!»
با لحن دخترانهی به آینهی روبرو نگاه میکند و با نگرانی میگوید: «این چه بازیایه آخه، خیلی ترسناکه.»
دستها و پاهایش را با زنجیری سنگین به دو میله بسته و با تسمهای سرش را راست نگه داشتهام تا نتواند سر و گردنش را حرکت دهد. به دستگاه نگاه میکنم که بعد از زدن دکمه روشن شده و پایین میآید. میخندم.
میگوید: «خاموشش کن عزیزم. خوشم نمیاد. بیا بازم کن.»
میگویم: «یه حس عجیبی بهت میده، حسی که تا حالا نداشتی. ترسو نباش دختر. یه کم دیگه صبر کن.»
چیزی نمیگوید. نوک مته میچرخد و آرام آرام پایین میآید و به فرق سرش نزدیک میشود. در آینه به مته خیره شده و وحشت از نگاهش میبارد. صورتش سرخ شده و پلکهایش بیش از حد باز شدهاند. خودش را تکان میدهد اما وضعش تغییری نمیکند. سر و گردنش ثابت شدهاند. با وحشت فریاد میزند:
« کافیه دیگه. نگهش دار.»
میخندم. متهی چرخان که به سرش نزدیک میشود. دستم را به طرف دکمه میبرم. آنرا فشار میدهم. تغییری نمیکند. دستگاه همچنان آرام آرام پایین میآید. محکمتر دکمه را فشار میدهم. خاموش نمیشود. هراسان نگاهش میکنم. به لکنت افتاده و نمیتواند حرف بزند. با شدت خودش را تکان میدهد. اما بیفایده است. دکمه از کار افتاده. به کنتور برق فکر میکنم؛ اما تا به آنجا برسم کار از کار میگذرد. مته پایین میآید. به طرفش میدوم. میخواهم تسمهای که به سرش بسته شده را باز کنم اما او با تکانهای محکم سرش تسمه را محکمتر کرده و به آسانی باز نمیشود. اکنون مته به فرق سرش رسیده است. نوک فولادیاش با سرعت میچرخد. و آرام در کاسهی سرش فرو میرود. خون و مو و مغز روی صورتم میپاشد.
11 نظر:
وع، وع، وع ئی! نوشتن چه می تونه لج آدمو در بیاره! D: با همه چی بازی با مته ئم بازی؟ اونم این بازی؟!
نظر من پَ چِ ایجور شد؟
:D
سڵاوو رێز. دهی خۆ به خوا منیش ترسام! شهڵڵا لهو وهختا بهرق بچوایه!
تو زندگي واقعي هم همينه..بازي مي كنيم با خودمون با آدما...پيش خودمون ميگيم فقط يه ذره ديگه يه كم ديگه بازي كنيم بعد تمومش مي كنيم..اما مگه ميشه از هيجان بازي دست كشيد..بازي خود وسوسه است كه زير پوستت جريان داره...دست نمي كشيم، دست نمي كشيم اون قدر كه يكي ببازه!يا خودمون يا طرف مقابلمون!اون قدر كه يكي تلف بشه!كه يكي قرباني بشه!
وااااایییییییی
وحشتناک بود
به زهرا فخرایی:
راستی چرا نظرت اینجوری شده. نکنه ترسیدی :دی
ــــــــــــــــــــــ
بۆ ڕهوگه:
منیش ئهڵێم شهڵا برق بچوایه. بهڵام حهیفه پیاو ئهو مهتهیه نهبینێت كه دهچێته ناو كاسهی سهرهوه
______________________
برای ایرن:
کاملاً درسته. شوخی شوخی جدی میشویم.
نمیدونم رمان ارباب مگسها یا سالار مگسها رو خوندی یا نه؟ داستان بچههایی که شوخی شوخی همدیگه رو میکشند.
گاهی دست از سر هم برنمیداریم تا جون هم رو میگیریم.
ــــــــــــــــــــــ
به یه زن:
ببخشید!!
ــــــــــــــــــــــ
به گیلدا:
شما هم ببخشید!!
آره سالار مگس ها وحشتناك ترين مثاليه كه ميشه براي اين موضوع زد!وحشتناك بود!وحشتناك!
يه حرف بي ربط: از ويليام گلدينگ برج رو خوندي؟اون هم كتاب محشريه!
نه متاسفانه این کتاب رو نخوندم. میگردم، پیداش کردم حتماً میخونم.
به فریق جان
نه بابا این چه حرفیه
خیلی قشنگ بود
مرسی
--
به ایران
منم این کتاب رو نخوندم...اما خیلی شنیدم... لازم شد دیگه بخونم
بسیار عالی بود، اما واقعا" ترسناک.
ارسال یک نظر
لطفاً برای درج نظر خصوصی یا ارسال ایمیل یا تماس آنلاین، به صفحه تماس بروید
با تشکر