۵ شهریور ۱۳۸۹

قاب عکس

خیسی را حس می‌کند. در حالی که نگاه مه گرفته‌اش، به دیوار روبرویی، روی قاب عکسی خیره مانده، به سختی وول می‌خورد.
« بچرخ... گفتم بچرخ ببینم!»
سعی می‌کند بدنش را حرکت دهد اما توانش را ندارد. پرستار که ماسکی به صورت زده، با خشونت تکانش می‌دهد، چون لاشه‌ای می‌چرخاندش. پوشکش را عوض می‌کند.
« اه اه پیر زن لعنتی! کثافت!»
پرستار بیرون می‌رود. روی پیرزن به طرف دیوار است. به سختی و با کمک دستان نحیف و استخوانی‌اش می‌چرخد. صورت چروک و دهان گود رفته‌اش بی‌جان به نظر می‌رسند. با چشمان بی‌مژه‌اش باز به دیوار خیره می‌شود. به عکس زنی جوان که به دوربین لبخند می‌زند و بچه‌ای کوچک را در آغوش می‌فشارد...

5 نظر:

قاصدک گفت...

لحظات چندش آور را بخوبی تصویر میکنی.چرا؟
قلمت ارزش خوندن داره.با اجازه ت لینکت کردم.

م.ایلنان گفت...

عجب موقعیت تلخ و دردناکی! چه سیاهی هولناکی!

مکث گفت...

ای فریق لعنتی....چی می نویسی تو...چقدر تکان دهنده می نویسی....پیشنهاد می کنم اینها رو جمع آوری و چاپ کن...

فریق تاج‌گردون گفت...

به قاصدک:
خوشحالم که مطالب به نظرت خواندنی هستند. برای لینک هم ممنون
----------------------
به م.ایلنان:
زندگی همینه.... یا حداقل به چنین جای هولناکی ختم می‌شه.
----------------------
به مکث:
نمی‌دونم. اگه واقعاً ارزش چاپ داشته باشن دوس دارم چاپشون کنم

زهرا فخرایی گفت...

پیفــــــــــــــ! زندگی واقعن همینه! اَه اَه اَه!

ارسال یک نظر

لطفاً برای درج نظر خصوصی یا ارسال ایمیل یا تماس آنلاین، به صفحه تماس بروید
با تشکر