دخترک 8 ساله، با احساس دستی روی بازویش، چشمهایش را باز میکند و مثل هر روز، پدرش را روی تخت، کنار خودش مییابد. با نگاه به پنجره، که نور جای جای پردهای کشیده را روشن کرده، میفهمد که مادرش رفته سر کار. سوزشی در دلش حس میکند. باز ناآرامی به سراغش میآید. پلکهایش را روی هم میفشارد تا باز خوابش ببرد اما چیزی نمیگذارد و ناآرامترش میکند. لبهایی را حس میکند که زیر گوشش را میبوسند.
«صبح بخیر عزیزم! چشاتو وا کن خوشگلم! یالا»
بیحرکت میماند. جواب نمیدهد. بدنش را جمع میکند و باز پلکهایش را روی هم میفشارد. نفسهایش را در سینه حبس میکند.
«میخوای چیزی برات بیارم؟»
با تکان آرامی که به سرش میهد میگوید: «نه»
باز خودش را جمع تر میکند اما حس میکند که بدن پدرش به بدنش نزدیکتر میشود. بوسههایش را روی گردناش حس میکند و با حس دستی که روی تناش میلغزد و از گردن و سینهاش پایین میرود و تا زیر شکمش میرسد، بدنش به لرزش میافتد...
توی دلش، از خدا میخواهد که زود مادرش را به خانه باز گرداند. اما او تازه سر کار رفتهاست. با چشمان بسته، بین بازوهای پدرش مچاله میشود...
8 نظر:
خیلی خوب می نویسی فریق...خیلی خوب................واقعا لذت بردم و اعتراف منم تازگی ها وقتی می یام توی وبلاگت با هیجان می خونم مطالبت رو....
خواستم بگم قلمت مث سوزنی ئه که بخواد تو مخ خواب رفته ی آدم بره، یادم اومد تو با قلم نمی نویسی ولی من همو جور مور مورم شد اینو خوندم.
خوشحالم که می خونمت.
داستان خوبي بود!سوژه اي كه به شدت به درد داستان بلند تري مي خوره...حداقل ميشه 3 صفحه در موردش نوشت...احساس عذاب دخترك حسابي جاي مانور داره!
سوژه ات خيلي خوبه!
من دختري رو مي شناختم كه پدرش بهش تجاوز مي كرد!وحشتناك بود..وحشتناك!اين بيماري هاي جنسي ويران مي كنند آدمو!
یک لحظه احساس کردم مغزم یخ کرد! ممنونم که به وب من سری زدی. قلمت شیوا نوشته ات پر معنی و تاثیر گذاره. کوتاهی نوشته ت رو دوست داشتم همونطور که خودت می دونی نوشته های کوتاه رو دوست دارم!
بازم به من سر بزن!
براي مكث:
ممنون. راستش تعريفهاي تو هميشه خوشحالم ميكنه.
--------------------
براي زهرا فخرايي:
منم خوشحالم كه مياي ميخوني
--------------------
براي ايرن:
راستش از نظر من بيشتر از اين پرگويي ميشد. اما ميدونم اگه تو مينوشتيش. ميتونستي حسابي بهش بال و پر بدي و داستان خيلي خوبي ازش در بياري.
--------------------
براي ساقي:
ممنون از تعريفت. اميدوارم هميشه بياي و بخوني
چه وحشتناك. وحشتناكترين خاطره اي كه يه دختر مي تونه داشته باشه .
ah chendesh!
8 سال؟ یکم زیادی کمه.
داستان قشنگی بود. هر چند قبلی ها رو راحتتر می تونستم دوست داشته باشم. چون لااقل این جوری درد آور نبودن. :(
ارسال یک نظر
لطفاً برای درج نظر خصوصی یا ارسال ایمیل یا تماس آنلاین، به صفحه تماس بروید
با تشکر