خدای جالبی دارم. شما نمیشناسیدش.
هر صبح باهم بیرون میرویم. سر خیابان اصلی که میرسیم ماشین را نگه میدارد، کیسه را از ماشین بیرون میآورد و دستش را داخل آن میبرد و هر قطعهای که به دستش رسید را برمیدارد و گوشهای از خیابان میگذارد. دست راست یک گوشه، دست چپ گوشهای دیگر. مثلا پای چپ یا راست را کنار یک پیاده رو شلوغ میگذارد. شکم و رودهها را کنار چراغ قرمز، روبروی خطوط عابر پیاده یا جای دیگر، اما هیچ وقت فراموشش نمیشود که سری که خون از آن میچکد را جلو بانک بگذارد که پیادهرو آن پهنتر و شلوغتر و بهتر است.
و کار بدن من شروع میشود. دستها و پاها در جای خود به حرکت در میآیند. شکم یا رودهها جایی که گذاشته شدهاند تکان میخورند و سر جلو بانک به حرف میآید و با لحنی دردمندانه از مردم پول میخواهند. یک دست تنها، یک پا، یا رودهی بزرگ یا کوچک، هر کدام خودشان را برای سکه یا اسکناسی به خاک میمالند، انگشتان خود را تکان میدهند، توجه عابران را به خود جلب میکنند و ... سر بیتن گریه میکند، گوشها تکان میخورد یا موها میریزد یا وقتی آرام تکان میخورد و خونش را به کف پیاده رو میمالد و از جدول کنار خیابان آب میخورد، چشماش را به دستها و جیب مردم میدوزد تا سکهای شکار کند و ...
وقتی شب فرا میرسد و مردم به خانههایشان میروند، دوباره با ماشین شورلت قراضهاش میآید. قطعات را دوباره جمع میکند. هر قطعه با خوشحالی پولی را که جمع کردهاند به او میدهند و با رضایت داخل کیسه میروند. وقتی به خانه میرسیم، در صندوق را باز میکند. حوصله ندارد تا بدنم را به هم بدوزد. همانطور جدا و رها از داخل کسیه به داخل صندوق میریزد، سر روی شکم میافتد، روده به دور بازو میپیچد و... و در صندوق را میبندد و من میمانم با تاریکی و بدن از هم گسیخته و روی هم ریخته و گرسنه، تا فردا صبح...
3 نظر:
امدم اجازه ی لینک کردن کشف تازه ی خودم را بگیرم.
خواهش میکنم مداد گلی عزیز
خوشحالم میکنی
واقعاً این تخیلت جای آفرین داره
ارسال یک نظر
لطفاً برای درج نظر خصوصی یا ارسال ایمیل یا تماس آنلاین، به صفحه تماس بروید
با تشکر