بیست و هفت-هشت سالی داشت و اصلاً ترسناک نبود. به مراقبت زیادی هم نیاز نداشت. باید سرمهایش را عوض میکرد و هر از گاهی بدنش را میشست. نه تکانی میخورد. نه حرفی میزد. نه نگاهی داشت. همیشه روی تخت بود و او گاهی بالاترش میآورد؛ بالشی پشتش میگذاشت و باهاش حرف میزد...
هر وقت هوس میکرد، میآمد لختش میکرد و روی تخت، کنارش میخوابید. دختر زیبایی بود. موهای نرماش روی بالش میریخت و او تارهای مو را از روی صورتش کنار میزد و برای مدتها نگاهش میکرد، روی بدنش دست میکشید و میدید که با وجود اینکه هیچ حرکتی نداشت، اما پوستش هنوز زنده است...
پارسال همین موقع بود که او را با طرح نقشهای از بیمارستان دزدید. تنها زندگی میکرد. برای کاری به آنجا رفته بود و او را در کُما دیده و عاشقش شده بود. اکنون بعد از یک سال، با وحشت میدید که دارد به هوش میآید. بعد از یک ساعت، تصمیم خود را گرفت. چارهای نداشت. برای اولین بار در چشمان دختر نگاه کرد، بالش را از زیر سر او بیرون کشید و روی صورت و دهانش گذاشت...
3 نظر:
ياد فيلم با او حرف بزن افتادم!ديديش؟فيلم خوبيه!يه پرستار كه عاشق دختر در كما رفته ميشه و باهاش مي خوابه و دختره رو باردار مي كنه!فوق العاده است!
آره دیدم. خیلی فیلم قشنگی بود
نه چرا اینجوری تموم شد
من نمیخوااااااااااااااااااااااااااام
ارسال یک نظر
لطفاً برای درج نظر خصوصی یا ارسال ایمیل یا تماس آنلاین، به صفحه تماس بروید
با تشکر