«این یک داستانک شاد است. صدای شادی را نمیشنوید؟ همه دارند میخندند. روستایی است بسیار زیبا، نزدیک غروب است و مردها تازه از سر کار برگشتهاند. بوی باغهای میوه و شالیزارها با بوی غذاهای محلی به هم آمیخته و در روستا پیچیده، مردها شوخی میکنند. زنها سرها را از پنجره خانهها بیرون برده و با صدای بلند باهم حرف میزنند و میخندند. بچهها بازی میکنند. کسی از دور آواز عاشقانهای میخواند و زنها که میدانند کیست و برای چه میخواند، میخندند...»
نویسنده نمیتواند ادامه دهد. قلم را به گوشهای پرت میکند و سیگاری میگیراند. ناگهان خندهها متوقف میشود و روستا و مردمانش، ماکتهایی بیحرکت در سکوت شبانه میشوند. بچهها، ایستاده، به خواب رفته اند...
از روی صندلی بلند میشود. کنار پنجره میرود و بیحوصله، پرده را کنار میزند. کوچه از نور ماه روشن است. گربهای، آرام، در حال رد شدن است. ناگهان سایهای با سرعت میآید. گربه را بلند میکند و با خود میبرد...
7 نظر:
جالب بود
بد نبود
نمی دونم...
وااای
چقدر عالی بود. خیلی خوشم اومد...
خوب است که باز گریهه را با خودش برد.
راستش دیدم دختر کوچولویی نیستی, پیش خودم گفتم چه با اعتماد به نفس هم آمده بودم و گفتم تو کشف امشب منی. اما گویا کلا کشفی بودی برای خودت. ;)
برای حسین:
یه چیزی بود دیگه!!! :دی
-----------------
برای هلن: خوشحالم که خوشت اومد.امیدوارم به همین خوبی باشه که میگی.
-----------------
برای مداد گلی:
والا فعلا خودمو کشف نکردم. جزیرههای ناشناخته زیاد دارم! همینکه دوستان کشفم کنن از سرم هم زیاده
سڵاو و رێز
چێژی تایبهتم لێ وهر گرت، سهرکهتوو بیت و بهردهوام..!
از این سبکا خیلی خوشم میاد(:
نوشته ی کوتاه خوبه یا بلند؟
خیلی عالی
ارسال یک نظر
لطفاً برای درج نظر خصوصی یا ارسال ایمیل یا تماس آنلاین، به صفحه تماس بروید
با تشکر