۱۳ شهریور ۱۳۸۹

حکایت روستاییان شاد و سایه‌ی دونده

«این یک داستانک شاد است. صدای شادی را نمی‌شنوید؟ همه دارند می‌خندند. روستایی است بسیار زیبا، نزدیک غروب است و مردها تازه از سر کار برگشته‌اند. بوی باغ‌های میوه و شالی‌زارها با بوی غذاهای محلی به هم آمیخته و در روستا پیچیده، مردها شوخی می‌کنند. زن‌ها سرها را از پنجره خانه‌ها بیرون برده و با صدای بلند باهم حرف می‌زنند و می‌خندند. بچه‌ها بازی می‌کنند. کسی از دور آواز عاشقانه‌ای می‌خواند و زن‌ها که می‌دانند کیست و برای چه می‌خواند، می‌خندند...»
نویسنده نمی‌تواند ادامه دهد. قلم را به گوشه‌ای پرت می‌کند و سیگاری می‌گیراند. ناگهان خنده‌ها متوقف می‌شود و روستا و مردمانش، ماکت‌هایی بی‌حرکت در سکوت شبانه می‌شوند. بچه‌ها، ایستاده، به خواب رفته اند...  
از روی صندلی بلند می‌شود. کنار پنجره می‌رود و بی‌حوصله، پرده را کنار می‌زند. کوچه از نور ماه روشن است. گربه‌ای، آرام، در حال رد شدن است. ناگهان سایه‌ای با سرعت می‌آید. گربه را بلند می‌کند و با خود می‌برد...

7 نظر:

hussein گفت...

جالب بود
بد نبود
نمی دونم...

Hel. گفت...

وااای
چقدر عالی بود. خیلی خوشم اومد...

مداد گلی گفت...

خوب است که باز گریهه را با خودش برد.
راستش دیدم دختر کوچولویی نیستی, پیش خودم گفتم چه با اعتماد به نفس هم آمده بودم و گفتم تو کشف امشب منی. اما گویا کلا کشفی بودی برای خودت. ;)

فریق تاج‌گردون گفت...

برای حسین:
یه چیزی بود دیگه!!! :دی
-----------------
برای هلن: خوشحالم که خوشت اومد.امیدوارم به همین خوبی باشه که میگی.
-----------------
برای مداد گلی:
والا فعلا خودمو کشف نکردم. جزیره‌های ناشناخته زیاد دارم! همینکه دوستان کشفم کنن از سرم هم زیاده

کورده‌ گیان گفت...

سڵاو و رێز
چێژی تایبه‌تم لێ وه‌ر گرت، سه‌رکه‌توو بیت و به‌رده‌وام..!

E.J گفت...

از این سبکا خیلی خوشم میاد(:
نوشته ی کوتاه خوبه یا بلند؟

رها گفت...

خیلی عالی

ارسال یک نظر

لطفاً برای درج نظر خصوصی یا ارسال ایمیل یا تماس آنلاین، به صفحه تماس بروید
با تشکر