دلش گرفته انگار، آرام میراند و ترانهی غمگینی زیرلب زمزمه میکند. سبیل مشکی و پرپشتش با حرکت لبهایش میلرزد. میگوید: کاش جایی بود که میتونستیم بریم و کمی گریه کنیم.
میگویم: آره... منم کمی گریه کنم آروم میشم... و خندهای جیغدار تحویل میدهم. نمیخندد. در آینه به خودم نگاه میکنم؛ یک جفت چشم خشن که سفیدهاش به تیرگی و سرخی میگراید و ابروهایی که بر اینها سایه افکنده است. آینه را کنار میِزنم. به جاده خیره میشوم. انگار جایی در حال سوختن است. دودی سفید و رقیق دارد همهجا را میپوشاند.
دوست دیگرم صندلی پشتی نشسته و هیچ نمیگوید، انگار که اصلا وجود ندارد.
میگویم: تو دلت گریه نمیخواد؟ آرام جواب میدهد: نه نمیخواد... و کف ماشین استفراغ میکند...
میگویم: از این دود رفتی بیرون، گوشهای نگهدار یه هوایی بخوریم. سیگاری روشن میکنم و دودش را از شیشهی نیمهباز بیرون میدهم...
2 نظر:
انگار دارم ان استفراغ های کف ماشین را می بینم.
کاش اون دود سیگار بودم که از شیشه بیرون رفت....
معرکه بود معرکه بود...
ارسال یک نظر
لطفاً برای درج نظر خصوصی یا ارسال ایمیل یا تماس آنلاین، به صفحه تماس بروید
با تشکر