مکانی هست که هنوز پای هیچ انسانی به آنجا نرسیده است؛ در فاصله غیرقابل تصوری از زمین و آنسوی کهکشانها، جایی در عمق خلأ و تاریکی فضا. اگر انسانهای کنجکاو، با پیشرفتهای علمی خود، میتوانستند خود را به آنجا برسانند، با موجود آرامی روبرو میشدند که آنجا زندگی میکند: موجودی به نام جانور زمانخوار.
اگر دست انسان به محل زندگی این جانور، که چشمانی چون میمون آرام و متفکر دارد برسد، شاید زمان متوقف شود یا برعکس باشدت بیشتری خورده شود. شاید زمانهای خورده شده را بازگرداند و بینهایت لحظات سپری شده را دوباره زنده کند، شاید هضم زمان را بقدری آهسته کند که فاصله تولد و مرگ هر انسان میلیونها سال طول بکشد یا زمان را سرعت بیشتری ببخشد و هر انسانی به محض به دنیا آمدن، و بدون آنکه فرصت کند تا همه چیز را انکار کند، بمیرد و کل زندگیش از تولد تا بزرگسالی و تولید مثل، یک ثانیه بیشتر طول نکشد. بهرحال، این جانور با زمان تعذیه میکند، به همین دلیل، نه مرگی برای او قابل تصور است و نه تولدی...
خواستم بگویم که من این جانور را دیشب دیدم. نمیدانم در خواب بودم یا بیداری. یا او از آنسوی کهکشانها به دیدن من آمده بود یا من به فراسوی تاریکی فضا، جایی که هنوز هیچ انسانی از آن تصور درستی ندارد، قدم گذاشته بودم. بهرحال، دیشب من با این جانور نشستم، حرف زدم، خندیدم. برای هم خاطره تعریف کردیم. او از زمانی گفت که نه خدایی بود و نه انسانی و من از زمان طولانیای گفتم که از تولدم تا اکنون سپری شده بود و او به تصور من از زندگی خندید. بعد که از حرف زدن خسته شدیم، من سیگار کشیدم و او آرام آرام زمان اطرافم را با قاشق در دهان میگذاشت، مزه مزه میکرد و فرو میداد. بعد از ساعاتی که باهم گذراندیم، باهم دست دادیم و او در آسمان شب ناپدید شد.
3 نظر:
لعنت به تو فریق..... می کشمت به خدا...اگر اینها رو چاپ نکنی...دارم دیوانه می شم با این آخری...
ترسیدم. از فضایی که توی داستان بود ترسیدم...
عالیه
واقعاً کتاب چاپ شده نداری؟؟؟ بابا خوب چاپ کن اینارووووووووووووووو
ارسال یک نظر
لطفاً برای درج نظر خصوصی یا ارسال ایمیل یا تماس آنلاین، به صفحه تماس بروید
با تشکر