۲۹ بهمن ۱۳۸۹

برای هیچ


انگار سر رشته‌ی کارها از دستم در رفته است. نه می‌توانم خوب مطالعه کنم، نه خوب بنویسم. ذهنم خوب متمرکز نمی‌شود. شده‌ام مثل زمانی که دارید سوزن نخ می‌کنید و سرنخ رشته رشته شده و هر بار قسمتی از آن کج شده و از سوزن رد نمی‌شود. مثل زمانی که در یک اتاق هستید و همه چی در اطرافتان پخش و پلا شده و هیچ چیزی سر جای خودش نیست، نه توان مرتب کردنش را دارید نه در میان آن‌ها احساس راحتی می‌کنید. مثل زمانی که وسط یک چهار راه هستید و از هر چهار طرف ماشین می‌آید و شما نمی‌دانید که از کدام طرف باید بروید. مثل زمانی که در یک اتاق هستید با درهای بیشمار اما هر دری را که می‌خواهید باز کنید به روی‌تان بسته است. انگار خود درها دیوار شده‌اند، انگار...

انگار سر رشته‌ٔ کارها از دستم در رفته است. می‌دانم که باید کاری کرد، باید ایستاد، باید رفت، باید متمرکز شد... نه نمی‌دانم! هیچ چیز نمی‌دانم. برای که دارم می‌گویم؟ برای چه دارم می‌گویم؟ برای هیچ. سر رشته‌ٔ کارها از دستم در رفته است...

1 نظر:

Gilda گفت...

سلام. اینهارا که گفتی وصف حال من نیز هست

ارسال یک نظر

لطفاً برای درج نظر خصوصی یا ارسال ایمیل یا تماس آنلاین، به صفحه تماس بروید
با تشکر