۶ بهمن ۱۳۸۹

مرثیه‌ای برای یک امر مضحک

تازگی‌ها ریش گذاشته‌ام. هنوز خیلی نشده اما به هرکسی که می‌رسم در اولین جمله‌اش کلمهٔ سفید را به‌کار می‌برد. موی سفید، چانه‌ٔ سفید! یعنی وجود این رنگ گستاخ در میان موهایی که انتظار می‌رود حداقل اگر سیاه نیستند سفید هم نباشند! آخر مگر چند سالم است؟ 35- 36، نه! من برای یک تغییر رنگ، آن‌هم در قسمت چانه غصه نمی‌خورم و همیشه تکرار می‌کنم: «خب ارثی است دیگر» و همراه با دیگرانی که انبوهی از موهای سیاه به اندازه یک تار موی سفید توجه‌شان را جلب نمی کند، می‌خندم. اما این خنده واقعی نیست. سریع متوجه می‌شوم که در ذهنم چه می‌گذرد، مثل حالت قاتلی که بعد از قتل تازه می‌فهمد که چکار کرده و با خودش تکرار می‌کند: « آه، اینم تمام شد، دیدی؟ به همین راحتی همه چی تمام شد.» بعد گوشه خیابان یا محل قتل می‌نشیند، سیگاری می‌کشد و منتظر می‌ماند تا یکی بیاید و او را دستگیر کند، نه همچین کسی اهل فرار نیست. راحت منتظر می‌ماند تا برود زیر حلقه‌ی طناب. و این منم در همچین حالتی، به خاطر این رنگ لعنی، این رنگ سفید.

بله! سال‌هایی گذشته‌اند، اما دوست دارم بگویم خب، این هم سهم ما از خانوادهٔ مادری: رنگ سفید، موی سفید، بله ارثی است! اما حتی ارثی هم باشد مگر می‌شود جلو هجوم افکار مازوخیستی‌ای را گرفت که با شگفتی هم می‌فهمم که از آن‌ها لذت هم می‌برم. من لذت می‌برم از این‌که می‌بینم سال‌های عمر گذشته و دارند می‌گذرند و من با خوشحالی می‌بینم که سهم من از زندگی هیچی نیست جز آن‌چه که در ذهنم می‌گذرد. نه! هیچ‌چیزی وجود خارجی ندارد، هرچه که هست در یک مشت فضا جای گرفته است. نه خانواده‌ای تشکیل داده‌ام، نه مالی جمع کرده‌ام، نه خانه‌ای دارم، نه ماشینی و نه حتی کاری برای گذران زندگی، و من همچنان آرامم و شاد و دوست دارم آن مشت سخت افزار را که درون کاسه سرم قرار دارد گاهی بیرون بیاورم، در دست‌هایم بگیرم و به آن خیره شوم و لبخند بزنم و گاهی هم وسوسه شوم که مثل توپ فوتبال آن را شوت کنم تا به دیوار روبرو بخورد و به طرفم باز گردد و من بگیرمش و دوباره درون ظرفش بگذارم.

چه می‌خواستم بگویم؟ بله یادم آمد، نه خیلی! یک کمی‌اش یادم آمد. روزها می‌گذرند، همه چیز دارد می‌گذرد. هیچ‌کس نخواهد توانست دوبار در یک رودخانه شنا کند. موی سفید حتی اگر ارثی هم باشد، برای همیشه ارثی نیست. یک روزی نشان دهنده‌ی سال‌های عمر خواهد بود، مثل حلقه‌های دایره‌ای درون تنه یک درخت، هر تار موی سفیدی هم می‌شود لحظاتی از زندگی که با بی‌محتوا شدن، رنگ باخته و سپس محتوایی دیگر، با رنگی دیگر به خود گرفته است.

اشتباه نکنید‍! من الان در حال غصه خوردن نیستم. شاید باور نکنید، اما در آرامش کاملم. اما یک اندوه ناب هست، اندوهی نه از نداشته‌ها، از دریافتن عمق زندگی. گاهی آدم غوطه‌ور می‌شود در خودش، در اطرافش و شیرجه می‌زند در زندگی، و به اعماق می‌رود و می‌بیند هرچند عمق هست، اما به همان اندازه هم تاریکی هست. آدم درمی‌یابد. به ناشناخته‌ها نزدیک می‌شود اما این را هم می‌فهمد که در عمق، تاریکی بیشتر است. آدم می‌بیند که زندگی را دریافته است. می‌فهمد که برای چه زنده‌است و با اندوه خاصی هم می‌بیند که به همان اندازه که دریافته است، با ابهام هم روبروست. ابهامی که از تاریکی ژرفای زندگی برمی‌خیزد. هر تار موی سفیدی می‌شود درکی از زندگی، می‌شود دریافتی از آنچه که قبلاً آن را فقط در سطح می‌دیدیم و با هر نسیمی جهت‌شان تغییر می‌یافت. و این دریافت همراه می‌شود با حسی که مدام در ذهن تکرار می‌شود: « آه، من چقدر کم می‌دانم، آه بله عزیزم! بله جان من! من آدم ترسویی هستم. من به همان اندازه که ضعیفم و ابهام دارم، ترسو هستم.» و در این هنگام کافی است که جلو آینه بروید و به خودتان نگاه کنید تا ببینید که سفیدی چه معنایی دارد.

10 نظر:

سه‌لاح گفت...

سڵاو. شوکور من ئیرسیمان نییه! یانێ تا ئیسه نه‌مانبووه! من تووکه‌سه‌رم شوکور هیچی پێوۆ نه‌ماوه و ئیتر له سپیتی نیگه‌ران نابم! ئێوه‌یش ئه‌گه‌ر واز له ریش و تووکه‌سه‌ر بێنن ئیتر مه‌گه‌ر بیری به‌فر و کۆتر و شتی‌باشتر بتانخاته‌وه بیری سپی و سپێتی! بژین...

فریق تاج‌گردون گفت...

سپاس كاك سه‌لاح بۆ بۆچوونه‌كه‌ت
وه‌ڵا خۆ منیش نگه‌رانی سپیه‌تی سه‌روو ڕیش نیم! ئه‌وه‌ ژیانه‌ كه‌ مرۆڤ دڵته‌نگ ده‌كات. بیر له‌ خۆی و هاتن و رۆیشتنی كاته‌كان، كه‌ بێ ئه‌وه‌ی پێی بزانین خۆی له‌ چه‌ند تاڵه‌ موویه‌كی سپیدا ده‌رده‌خات، به‌ڵام ئێمه‌ وه‌ك كه‌و، كه‌ سه‌ری ده‌كات به‌ژێر به‌فردا، خۆمانی لێ گێل ده‌كه‌ین و پێمان وایه‌ ژیانمان هه‌تاهه‌تاییه

رمضانی گفت...

اون دریافت واقعا با یک حس ترسی همراه میشود. نتونستم تا حالا درون اون حس ترس رو بکاوم ببینم دقیقا از چیا تشکیل شده. فقط یه حس ترس از اینه که همه چی تموم بشه قبل از اینکه آدم بتونه به عمقی کافی (؟!) نفوذ کرده باشه یا چیز دیگه ای هم هست. موهای سفید عجیب اون کم دونستن آدم و بهای اونا رو به آدم نشون میدن، خیلی تلخ.
تازه این ترس زمانهایی زیاد میشه که یک هو انگار یک پرده جدید از زندگی جلوت باز میشه و همه معناها و معنای همه چیزها یه جور تغییر پیدا میکنه. یه چیزی مثل تغییر پارادایم توی معناهای زندگی اتفاق میافته و تو انگار در پارادایم جدیدی باید از نو شروع کنی همه چیز رو سر جای خود جدیدش نشوندن و اون ترس چه جور این حس رو در تو مینشونه که پس چیکار میکردی تا حالا؟ کجا بودی که تازه اینجایی؟

فریق تاج‌گردون گفت...

برای رمضانی:
بله، اون ترس در واقع از یک جور ابهام در همه‌چیز به‌وجود میاد. مثل‌ این‌است که در جایی باشی و همه جا تاریک باشه و تنها با لمس کردن آدم جلو بره، بدون اینکه بفهمه چی جلو پاشه. تغییرات هم همینجوری هستند؛ آدم وقتی وارد یک فضای جدید ذهنی و روانی و حتی مادی می‌شه، قبل از اینکه به وضع جدید خو بگیره، استرس و حتی ترس رو حس می‌کنه، نمی‌فهمه کجا قرار گرفته و قراره به کجا برسه، اما کم کم وقتی به همه چی عادت می‌کنه، ترس هم عادی می‌شه و دیگه کمتر احساس می‌شه

كيومرث گفت...

در اين چند سال اتفاقاتي رخ داد كه باعث شد غصه را به طور كامل لمس كنم. روزي جلوي آينه متوجه چند تار موي سفيد در سر و صورتم شدم . به همسرم گفتم ديدي زير و بم دنيا به من هم رحم نكرد . گفت : چيزي نيست از آرايشگاهه.
خوب مي دانست كه گفتن سفيد بودن مو با پيري و غصه خيلي برام جالب نيست .

ممنون كه نوشته هاي وبلاگم را خواندي

رولی گفت...

سلام.
سپید شدن موی سر و صورت یعنی گذشت زمان. و گذشت زمان همیشه دلهره آور است.
آنجا که آدمی ایستاده و زمان و زمانه از برابرش می گذرد و به ریشخند نگاهش می کند.
و آدمی خودش را از هر کنشی ناتوان می بیند. هر کنشی جز عشق.
هر چند که عشق هم فریبی بیش نباشد. اما به بعضی کمک می کند تا این مسیر را راحت تر طی کنند.

مکث گفت...

من خیلی دوست دارم هی خوندن و هی خوندن از تو رو فریق... من نمی دونم اصلا هیچی نمی دونم و به مولف هم کاری ندارم...به طرز بی رحمانه ای خوشم می یاد از نوشته هات که شاید برای خودت تلخ باشند... من همین تلخی شون و دوست دارم فریق... خیلی بی رحمم... اما کلمه های تو من و چنان مبهوت می کنن که دیگه حتی خودت رو هم نمی بینم...جالبه یا نه؟ مولفی که خودش فراموش می شه به تدریج...تقصیر خودته که اینطور می نویسی خب...

رمضانی گفت...

برای رولی

رولی، برای آدم لحظات و دوره هایی در زندگیش میرسد که از عشق هم ناتوان میشود و عشق هم دلهره می آورد. شاید خوشا به حال آنهایی که به چنین دوره هایی نمیخورند.

هیشکی! گفت...

سلام عزیز خوبین شوما؟!

جناب ما خیلی ارادتمندیم ها..این پست هم مث همیشه دلنشین بود..گوارا بود گوارا...

ایشششالا که پیر بشی جوون.ایشالا که موهاتون مث دندوناتون سفید بشه..ایشالا همیشه سلامت باشی عزیز.

ناشناس گفت...

هەورام،سلام فریق، پس بالاتر از سیاهی هم رنگی هست؟!

ارسال یک نظر

لطفاً برای درج نظر خصوصی یا ارسال ایمیل یا تماس آنلاین، به صفحه تماس بروید
با تشکر