گاهی تصویری میبینم: کوهستانی مهآلود، یا ردیفی از درختان بیبرگ در مه زمستانی که جادهای خیس را در بر گرفتهاند. این تصاویر در سکوت کامل هستند، و گاهی هم، در تلویزیون یا سینما با موسیقیای همراه میشود. در این هنگام شوقی مهار نشدنی برای نوشتن وجودم را در بر میگیرد، با خودم فکر میکنم که تمام آرزویم این است که این تصاویر را بنویسم. کوهستان را، مه را، جاده را و درختان بیبرگ را روی کاغذ بیاورم و سعی کنم تمام این حس را با کلمات انتقال دهنم اما وقتی قلم به دست میگیرم یا پشت کامپیوتر مینشینم، کم کم بر این شوق لایهای از ناامیدی مینشیند که آیا کلمات قادر به انتقال کامل تصاویر خواهند بود؟ و آیا خواننده، از آنچه که من مینویسم همان حس و حال را درک خواهد کرد؟
باز به این تصاویر فکر میکنم: هر کسی آنها را ببیند، فقط یک تصویر میبیند. جدای از حسی که به ذهنش منتقل میشود، تصویر یگانه خواهد بود. اگر ده نفر باهم در سینما بنشینیم، هر ده نفر، فقط یک تصویر خواهیم دید اما در نوشته وضع به گونهای دیگر است. درست است که مجموعه کلماتی که نوشته شده برای همه خوانندهها یکی هستند اما تصویری که این کلمات خلق میکنند، متفاوت است و به دلیل اینکه توانایی پوشش کامل تصویر را نخواهد داشت، بازسازی کامل تصویر را به ذهن خواننده میسپارد. یعنی هر خوانندهای با خواندن، به تصویری میرسد که نه تصویر ذهنی نویسنده است و نه تصویر ذهنی خوانندهای دیگر. بنابراین درست است که هر کسی از هر تصویر، درکی متفاوت دارد اما اگر تصویر دیگر یک تصویر نباشد، ادراک توسط تصاویر متفاوت صورت میگیرد. بنابراین کاملاً ممکن است که برداشت خواننده کاملا با خواست نویسنده در انتقال یک مطلب متفاوت باشد. به کجا میخواهم برسم؟!
به نظر من ادبیات، شعر یا داستان، به شمارهٔ خوانندههایش تصاویر متفاوت خلق میکند. این جدای از درک متفاوت است. هر کسی وقتی کتاب رمان یا شعری به دست میگیرد، با خواندن آن، تصاویری کاملاً مختص به خود و متناسب با پسزمینهٔ فکریاش خلق میکند که یا از آن خوشش میآید و یا کتاب را به کناری مینهد. شاید برای همین است که هر کتابی بیشمار تاویل از خود به جای میگذارد. اما سینما یا تصاویر دیگر، یا حتی عکاسی، تنها یک تصویر خواهد بود با ادراکهای جداگانه از طرف مخاطب.
با وجود اینکه ادبیات توان انتقال تصاویر را به طور کامل ندارد اما به همین دلیل هم گونهای خلاقانه از هنر است، خلاقیتی که ذهن خواننده را با خود درگیر میکند و دنیاهای جداگانهای خلق میکند. ادبیات از ذهن خواننده یک ذهن خلاق و آفریننده میسازد. این آفرینندگی خاص ادبیات است. در سینما تنها ادراک متفاوت است، بنابراین در ذهن خلاقیت تصویری ایجاد نمیکند.
به نظر من خواننده ادبیات، ذهنی خلاقتر از ببیننده سینما یا تصایر دارد. خواننده ادبیات بسیار مشکلپسندتر از ببیننده سینما است. نوشتن یک کتاب ادبی متوسط بسیار سختتر از ساختن یک فیلم خوب است، چون نویسنده باید به این هم کاملاً توجه کند که کلماتش چه تصاویر احتمالیای را خلق خواهند کرد. توان نویسنده در این مساله و اینکه چقدر با زمان و دورهٔ خود همراه است و چقدر با ذهن خوانندهاش آشنایی دارد، فاکتور بسیار مهمی در موفقیت یا شکست او خواهد بود. نویسنده به همان اندازه که با کلمات درگیر است باید با ذهن خوانندهاش هم درگیر باشد. باید روانشاس و جامعهشناس خوبی باشد تا بتواند اثر قابل توجهی بنویسد.
فکر کنم اصل موضوع را گفتم! راستش نمیدانم. گاهی آدم از چیزی شروع میکند و به چیز دیگری میرسد. میخواستم همین حرفها را بزنم؟! بله شاید، شاید هم چیز دیگهای میخواستم بگویم!!
0 نظر:
ارسال یک نظر
لطفاً برای درج نظر خصوصی یا ارسال ایمیل یا تماس آنلاین، به صفحه تماس بروید
با تشکر