سختترین طوفانها
سختترین طوفانها، همواره درون سینه اتفاق میافتند؛
قاصدک و آرزوها
در بهار
قاصدکها با نسیم میروند
و در پاییز
آرزوها با باد
سرنوشت
[سر]نوشت ...
همزاد جغد بود انگار
پرید و
به ویرانه نشست
این روزا ...
این روزا آسمون ابریه، می غره و می باره، باد میاد برگای ریخته رو میبره، شاخهها خم میشن، میرقصن یا میترسن از شکستن، خاک نم میخوره، مست میکنی، داغ میشی، بعد میبینی باد میاد، با باد هم مغازهها میچرخن، دخترا خم میشن، پسرا میخندن و کج میشن، بعد میبینی روزگارت گندیده، بوش بلند میشه، هوا هم تاریک میشه، کوچهها خلوت میشن، پیرزنا میان دم در، بعد میبینی چراغا روشن میشن، پا میشی، میشینی، میخوابی، میخوری، پول میدی خودت رو تو یکی خالی میکنی، پول میدی میخوری، بعد میری دستشویی، خالی میشی، راحت میشی، روز بعد، پولمیدی دوباره پر میشی، پول میدی دوباره خالی میشـ ...،
این روزا آسمون ابریه ، می غره و ...
س.ک.س و عشق
عشق بدون س.ک.س یعنی روانپریشی+ حماقت+ پوست خیار!
دستفروش
آقای دستفروش!
دست دونهای چند؟
ـ با دستبند یا بیدستبند؟
[به دلیل اینکه بلاگ اسپات خصوصاْ بخش کامنت هاش اشکال داشت دوباره به بلاگفا برگشتم. ببخشید به خاطر این رفت و برگشت]
[ چند پست آخر بلاگ اسپات رو اینجا گذاشتم]
birthday
تولد
۱۳۵۴/۶/۱۰
تولدم را جشن میگیرم
در یکی از دستشوییهای عمومی
در زبالهدانی شهر
و در فاضلاب زیر خیابان
با موشهای تپل
تولدم را جشن میگیرم
شبانه در گورستان بالای تپه
با گورکن مردهخوار
دم صبح
با مترسکی پیر
که شکمش را با تاپالهی گاو پر میکند
تولدم را جشن میگیرم
در همخوابگی با عفریتهای پیر
که نصف صورتش را خوره، محو کرده است
و لبخندش چه عاشقانهاست پس از سـ.ـکــ.ـس
تولدم را جشن میگیرم ...
[حالا اگر میتوانید تولدم را تبریک بگویید]
دختر گدا و فضلهی گنجشک
هر روز روی فضلههای گنجشک میشینم برای سیگار کشیدن. یه صندلی توی حیاط، زیر درخت زردآلو. بعد از نشستن هم، گنجشکها یکی دوبار شکمشون رو روی سر و لباسم خالی میکنند و من با برگ درخت لباسم رو پاک میکنم و پک دیگهای به سیگارم میزنم.
تو خیابون شنیدم یه یارویی رو به یه دختر گدا میگه " عجب تیکهای". نگاه که کردم دیدم حق داره با خودم گفتم" عجب تیکهای". اما فهمیدم یارو آدم بیفرهنگیه! این چیزا رو نباید بلند گفت.
کاش زن همسایه ...
با خودم فکر میکنم کاش شوهر زن همسایه خونه نباشه، بچهاش خوابیده باشه، در خونهاش باز باشه، برق رفته باشه و در همون لحظه هم که من از جلو خونهشون رد میشم دم در باشه و از من بخواد برم تو...
اما اگه برم تو، بچهش نخوابیده باشه، بعد شوهرش هم بیاد خونه، در همون لحظه هم برق وصل بشه ...
دوباره با خودم فکر میکنم کاش زن همسایه بیوه باشه، بچه هم نداشته باشه، در خونهاش باز باشه، برق رفته باشه و در همون لحظهای که من از جلو خونهشون رد میشم، یه مردی از خونه بزنه بیرون و وقتی من رو تو تاریکی میبینه هول کنه و معذرت بخواد، و دور که شد من برم تو ...
باز با خودم فکر میکنم کاش زن همسایه بیوه باشه، بچه نداشته باشه، برق رفته باشه، و در همون لحظهای که اون مرد میاد بیرون من برم تو و ازش خواستگاری کنم و بهش بگم روزه هم نگرفتی، نگرفتی...
در این رفت و برگشت تکیه میدم به یه سنگ قبر، به سیگارم پک میزنم و فضلهی گنجشکها رو از رو کفنم پاک میکنم...
دوستِ دخترش
ـ اون دختره که دیروز باهات بود کی بود؟ ـ دوست دخترم بود ـ پس من کی هستم؟ ـ دوستِ دخترمی ـ یعنی؟ ـ یعنی تو مثل دخترمی، حالا بستنی [قیف] یت رو بخور.
نوش جان
سایهها همیشه ترسو نیستند
گاهی سایهها هم حرف میزنند، گریه میکنند، آه میکشند، میخوابند، بیدار میشوند، کار میکنند، خسته میشوند، عاشق میشوند، داغ میشوند و بعد از صـ.کـ.ـص با سایهی همسایه عینک آفتابی میزنند...و ... و قبل از آنکه خودکشی کنند، روی آگاهیهای ترحیم میشاشند.
عشق و نفرت
عشق میتواند به سادگی روان شدن آب، به نفرت تبدیل شود. خدای من!! این دوتا [چقدر] به هم شبیه هستند؛ و چه قدرت انفجاری در آنها نهفته است.
هایکوی غروب
غروب ـ
ناگهان، اَبرگون
اوج میگیرند پرندگانِ کوچکِ سیاهرنگ
از میان نیزار
خیابانگرد و گدای ژندهپوش
از پرسهزدنهای هر روزهام
تنها پیادهرو خاطرهدارد
و گدایی ژندهپوش
که هر روز دعایم میکند
به امید سکهای،
و من، نمیدهمش و میخندم
تا مثل همیشه بگوید:
" گمشو"
کالای قاچاق
ـ آهای پسر! اون چیه تو کلهات؟
ـ مخ! جناب سروان
ـ سرباز! بهش دستبند بزن.
ـ به چه جرمی جناب سروان
ـ حمل کالای قاچاق
ذهن گدا زده
نمیذارن!
از هر چه میخوام بنویسم، چندتا گدا میان تو ذهنم که از ما بنویس؛ شندر پندر، ژولیده؛ کشون کشون دنبالم میافتن و هی به پروپام میپیچن؛ تصور کن میخوای از یه منظره یا کسی عکس بگیری اما یکی هی بپره وسط کادر و حالت رو بگیره ...
این چه وضعشه. آخه چیزای مهمتری هم هست. شاید! ای بابا!!
بزرگ، بهتر و زیباتر است
شاید از یکی دو صدهی قبل این شعار، ایدهی اصلی و الهامبخش مدرنیته و صنعت بوده است؛ ولی فکر نمیکنم هیچ مردی به اندازهی زنها، در مورد اهمیت و ویژگی هوسناک آن اندیشیده و تعمق کردهباشد. اما اکنون در دوران پسامدرنیته، این دیدگاه، در مقیاسهایی، کمرنگ شدهاست، آیا این امر در مورد زنها نیز صدق میکند؟
پ.ن: این مطلب ربطی به نظریات فمنیستی ندارد!!
بر کویر اگر ببارد ...
دلم نَم میخورد
ـ باران پاییزی
عصر تراژدی
اکنون، دنیای پیچیدگیهای باور نکردنیاست. پیچیدگی علم و تکنولوژی؛ و خصوصاً ایدهها و افکار. پیچیدگی بدنها و روانها...، همه چیز تخصصی و تخصصیتر میشود. دیگر از کلیت خبری نیست. جسم و روح روز به روز بیشتر تجزیه میشود و پیوستگیها به طور مداوم کاهش مییابد.
انسان دیگر ساده نیست. و آرامش برایش آرزویی دستنیافتنیاست؛ چرا که همواره خواستهایش بسیار جلوتر از توانش در رسیدن به آنهاست.
او دیگر برای یک زندگی محدود پرورش نمییابد، بلکه همواره با امواج آگاهی، از هر سو، روبروست؛ در حالی که توان و امکاناتش در دستیابی به خواستهایی که در اثر این آگاهیها ظهور میکند، پیوسته کاهش مییابد.
این است گوشهای از تراژدی انسان معاصر، در جهانی از پیچیدگی؛ که گویی کنترل آن دیگر در دست نوع بشر نیست. ما دیگر همدیگر را و حتی خودمان را هم نمیشناسیم...
پ.ن: در این وبلاگ ممکن است از هر چیزی سخن گفته شود. بنابراین از بی ربط بودن مطالب به هم و سبکهای متفاوت نوشتن متعجب نشوید!
نگهبان*
از کنار نگهبان اول گذشتم. سپس وحشت کردم، دوباره برگشتم و رو به نگهبان گفتم: « وقتی رو برگردانده بودی از اینجا گذشتم.» نگهبان به پیش روی خود نگاه کرد و ساکت ماند. گفتم: « ظاهراً نباید این کار را میکردم.» نگهبان همچنان ساکت ماند. « سکوت تو به معنای اجازهی عبور است؟» ...
* نوشته: کافکا
از پرستوها نشانی نیست
در آسمان دلم
از پرستوها نشانی نیست
آیا باز
پر کشیدهاند به سرزمینهای دور؟
هویت
بیچاره مرغ همسایه! که همواره در تناقض هویتی مرگباری قرار دارد؛ که آیا مرغ است یا غاز ...
پ.ن: این نکته ربطی به خودباختگی فرهنگی ندارد
هویت۲
گاهی شترمرغها هم آرزوی پرواز میکنند و از نیمهی شتری خود متنفر میشوند و باخود میگویند: « آخه شتر رو چه به تخم گذاشتن!» ...
پ.ن: این نکته ربطی به جانور شناسی ندارد
در مطب دكتر
... آقای دکتر...آقای دکتر می دونی من چمه؟... بعضی وقتا که دلم میگیره، یه دردی اینجا حس میکنم[ دستش را روی قلبش میگذارد]. آره! همینجا... نکنه سکته بزنم آقای دکتر... وایییی آقای دکتر! چه گُلای نازی... میشه معاینهام کنی؟ کجا دراز بکشم؟ اونجا؟... آخه!.. باشه!... آقای دکتر؟... میخواستم بگم... هههه... قلقلکم میاد ...میخواستم بگم خیلی مهربونی... آقای دکتر! اصلا همه جای بدنم درد می گیره اغلب... اینجا... آره ... اینجا هم درد میکنه... مطبتون خیلی خوشگلهها! میدونستین؟... میشه برام آمپول ننویسین؟ آخه من از آمپول خوشم نمیاد ... میترسم... راستی آقای دکتر... بازم بیام؟...
آقای دکتر! میشه حق ویزیت من رو بدین؟...
شغلهای دوستداشتنی و دوستنداشتنی!
به دعوت فرناز عزیز به این بازی دعوت شدم و باید بگم چه شغلهایی رو دوست دارم و کدومها رو دوست ندارم. همین اول بگم که من الان بیکارم و هر شغلی بهم پیشنهاد بشه و یا گیرم بیاد قبول میکنم؛ حتی سرقت از بانک و راهزنی! ... اما دوستداشتن و نداشتن یه چیز دیگهاس!
اول شغلهایی که دوست ندارم:
۱. از شغل کارمندی متنفرم. بهخصوص کار در بایگانیها، آنهم تحت تاثیر نوشته های گوگول و موپاسان. از فکر اینکه به کس دیگهای بگم بله قربان حالم بد میشه.
۲. نمی تونم تصور کنم که یه روز واسطهگر و فروشندهی خونه یا اتومبیل بشم.
۳. کلا از صنف بازاری و کار در بازار بدم میاد.
۴. در واقع من از کار کردن برای پول و سیر کردن شکم متنفرم. کاری که همه مجبورن انجام بدن! و من هم!
۵. گدایی هم شغل خوبی نیست اما پر درآمده!
شغلهای که دوست دارم:
۱. اول از همه نویسندگی رو خیلی دوست دارم.
۲. به کشاورزی و ماهیگیری علاقه دارم.
۳. از سفر و ماجراجویی خیلی خوشم میاد.( توجه کنید که این یکی نمیتونه شغل باشه؛ مگه در موارد استثنایی!)
۴. احساس میکنم معلمی شغل خوبی باشه؛ به شرطی که مربی پرورشی، مدیر مدرسه و رئیس آموزش و پرورش نداشته باشی!
۵. خیلی دوست دارم یه روز راننده تریلی و ماشینهای سنگین بشم. نمیدونم این فکر از کجا اومده. اما عاشق جادههای بیپایان و تنهایی رانندهها( به خصوص در شب) هستم.
موارد دیگهای در هر دو قسمت هستن اما تا همین حد فکر کنم کافی باشه.
....
من این دوستان رو به این بازی دعوت میکنم( اگه قبول کنن خوشحال میشم):
۱. زهرا باقریشاد( مکث)ـ ۲. عباس رضوانی( دردواره ها) ـ ۳. ماهور( شکوفههای گیلاس) ـ ۴. مینا( ابریشم) ـ ۵. الهام نیکدل( گنجشکی که مینویسد) ـ ۶. تمشک ـ ۷. ژوکر ( فیلسوف احمق)
خانم فمینیست جهان سومی
اگر یک خانم فِمینیست جهان سومی می توانست: بدون نیاز به مرد بچهدار میشد( در صورت توانایی بیشتر، کاری میکرد مردها بچهدار شوند). زبانی اختراع میکرد که هیچ مردی نتواند بفهمد. فقط برای این ازدواج میکرد که بتواند از شوهرش طلاق بگیرد. برای اینکه به مردها بفهماند توانایی انجام دادن هر کاری را دارد هر روز با پتک سر چهار راهها سنگ میشکست. مانتویی میپوشید که تا بالای ناف را میپوشاند. میرفت یکی از همین مراکز کاشت مو، سبیل میکاشت و بزرگترین آرزویش هم این بود که بتواند از تریبون [VOA] از حقوق زنان ستمدیده دفاع کند...
اما همین خانم در لحظات تنهاییاش با خاطرهی همکار مردش خـود- ارضــایی میکند... نه خانم عزیز!! ریشه را پیدا کن. خود مردها هم قربانی هستن.
پ.ن: من به برابری زن و مرد معتقدم؛ چون اگه غیر از این باشه به عقل خودم شک میکنم.
خوانشی دیگر از جنگجوی کاغذی
اول صبح بود و خطوط لرزانی در حال ترسیم خورشیدی بود که از پشت کوه آرام آرام اوج میگرفت. نسیم خنکی میوزید و دشت در حال آفریده شدن بود. جوی کوچکی روان شد و درختی پا گرفت تا آشیان پرندهی کوچکی را در میان شاخههای خود بپوشاند. پرندهای پرواز صبحگاهیش را آغاز کرد و بر بال نسیم اوج گرفت. سکوت روحانگیزی بر فضا سایه افکنده و اکنون زمینه فراهم شده بود تا رزمگاه جان بگیرد.
دو جنگجوی خوابآلود چشم در چشم هم دوخته بودند. اشعهی خورشید صبحگاهی در انعکاس زرههای آبیرنگشان میدرخشید و شمشیرهای از نیام کشیدهی کج و معوج، رو به هم نشانه رفته بودند و شاید لحظات چندی نمیگذشت که یکی از آنان خون چکان باز در نیام جای میگرفت. بازوان ستبر و انگشتان کشیدهی دو رزمآور در آروزی سریعترین لحظات ممکنی بودند تا در این صبح زیبای بهاری، به دفاع از نیروی رزمآوری خویش برخیزند و زانوان حریف را با خاک آشنا گردانند...
اما اینان که بودند که اکنون رو در روی هم، پا بر خاک استوار کرده و با چشمان خونگرفته مترصد لحظهای بودند تا بههم یورش آورند؟ آیا کسی میداند که این جنگ برای کیست و برای چیست؟ اینان از کدام سپاه گریز زدهاند تا در این دشت و در این صبح، به روی هم شمشیر از نیام برکشند؟ اینجا چه میکنند و با خود چه میگویند؟ و چرا چنین سکوتی شکسته نمیشود. چرا رجز خوانی نمیکنند تا خون خود را به جوش آورده و از خون یکدیگر سیراب شوند؟ و چرا هیچکدام آغازگر این نبرد خونین نمیشوند؟
کسی نمیدانست تا لحظهای که کودک، خسته از نقاشی و دلتنگ بازی، دو جنگجوی رنگین را در دستان کوچولویش مچاله کرد و به حیاط دوید تا با خواهرش بازی کند.
... و چه دردناک است حال مبارزی که قبل از نبرد شکست بخورد و نیست شود؛ انگار که هیچوقت نبوده است...
روشنفکر پوچگرا
برای اینکه یک روشنفکر نشان دهد یک پوچگرای واقعی است، کافی نیست به انکار هر حقیقتی بپردازد؛ بلکه باید خودِ [انکار] را هم انکار کند، و یک یا دو بار خودکشی ناموفق نیز در کارنامهی فلسفی خود داشته باشد.
برای تو، و من
آنسویِ پیچ جاده
پرتگاهیست
برای
تو،
و من ـ
آری
برای تو، و من ...
[پس،
شادمان باش ...!]
0 نظر:
ارسال یک نظر
لطفاً برای درج نظر خصوصی یا ارسال ایمیل یا تماس آنلاین، به صفحه تماس بروید
با تشکر