مسافر
«سگ روی خیابان له میشود. معتاد کنار خاکستر چرتش پاره میشود. راننده به سوی پراید میدود. مگر نمیشود انتها را اول گفت؟ مثل زندگی: همه میمیریم. قبلش چه اهمیتی دارد.»
[ظاهراً سگ روی خیابان چرت میزند. و معتادی کنار آتش نشسته، مکان هم دور میدان اصلی شهر است. راننده هم مسافرکش بینشهری و منتظر مسافر. زمان ساعت 3 صبح. ناگهان پرایدی با سرعت میآید، از روی سگ رد شود به جدول کنار خیابان میخورد. رفتگر، که دارد خیابان را جارو میکشد، ناخودآگاه میاندیشد که چطور سگ لهشده را از آنجا ببرد.]
مسافر میگوید: « نه آقای نویسنده! خوب ندیدی! قبل از رسیدن پراید سگ دوید گوشه خیابان. راننده پراید بود که له شد، معتاد بود که بهسوی پراید دوید، راننده هنوز منتظر مسافر است. چرا میخواهید خواننده را به اشتباه بیندازید؟»
نویسنده به مسافر: «تو دیگه از کجا پیدات شد؟ اگه تو راست میگی پس چرا رفتگر به سگ له شده میاندیشد؟»
مسافر: « کدام رفتگر؟!»
نویسنده: « بیا عزیزم سیگارتو برات روشن کنم»
مسافر: « نمیخوام. خودت بکش »
سوء تغذیه
نویسنده زمانی عمق افسردگیاش را دریافت که متوجه شد نسبت به خاطرات بدش هم حس نوستالژیک پیدا کرده است، بنابراین سعی کرد در اثر بعدیش شخصیتی بیافریند که با واکاوی درونش، به شناخت بهتری از خود دست یابد. اما اگر پزشکی(البته ماهر و صد البته نایاب) او را معاینه میکرد به او میگفت که علت خمودگی او نه عقدههای روانی یا تفکرات پیچیدهی فلسفی، بلکه کمبود ویتامین ب12 است. و چه بسیار شخصیت داستانی که به دلیل سوءتغذیهی خالقشان دچار سردرگمی شده و حتی تا مرز خودکشی هم پیش رفتهاند. و چه بسیار نویسندگانی که با بهتر شدن تغذیهشان سجده شکر به جای آورده و سیاستمدار شدهاند تا مشکل سوء تغذیهی مردم را حل کنند.
0 نظر:
ارسال یک نظر
لطفاً برای درج نظر خصوصی یا ارسال ایمیل یا تماس آنلاین، به صفحه تماس بروید
با تشکر