۱۵ آذر ۱۳۸۸

گرسنگی

دوره‌ی آموزشی سربازی در عجب‌شیر بود که به مکاشفه‌ای فلسفی در زندگی‌ام رسیدم، آن‌هم وقتی بود که پدر و مادرم به دیدنم آمده و یک سطل ماست هم با خودشان آورده بودند. یادم می‌آید با چه شوقی ماست را به خوابگاه آوردم و زیر تختم گذاشتم، اما هر وقت می‌خواستم از آن بخورم می‌ترسیدم که سربازهای دیگر ببیند و بیایند بخورند و زود تمام شود. روزها گذشت، تا اینکه ماست خراب شد و ترشید بدون اینکه حتی آن را بچشم.

1 نظر:

مادرانه گفت...

آخه کی برای پسر سربازش اونم کسی مثل تو، سطل ماست می برد؟

ارسال یک نظر

لطفاً برای درج نظر خصوصی یا ارسال ایمیل یا تماس آنلاین، به صفحه تماس بروید
با تشکر