۱۸ دی ۱۳۸۸

خدا مرا ببخشد

عصای سفیدی دستش بود و می‌خواست از خیابان رد شود. من که در گوشه‌ای ایستاده بودم، به او نزدیک شدم،‌ دستش را گرفتم و گفتم که می‌خواهم او را به آن‌طرف خیابان ببرم. لبخندی زد و تشکر کرد.

چراغ عابر پیاده که قرمز شد راه افتادم. ماشین‌ها به سرعت از خیابان رد می‌شدند. به وسط خیابان که رسیدم، دیدم که ماشینی بوق می‌زند و با سرعت نزدیک می‌شود. در همان لحظه دستش را رها کردم و از او دور شدم. ماشین با سرعتی که داشت به مرد کور برخورد کرد و او را ده‌ها متر به جلو پرتاب کرد. من آن‌طرف خیابان ایستادم و با لذت جان کندن مرد کور و پخش شدن خون او را بر کف خیابان نگاه کردم. وقتی لاشه‌ی له‌شده‌اش را بار آمبولانس کردند، از آنجا دور شدم.

این چندمین نفر بود؟ خدا مرا ببخشد، اما از لذت نمی‌شود گذشت.

0 نظر:

ارسال یک نظر

لطفاً برای درج نظر خصوصی یا ارسال ایمیل یا تماس آنلاین، به صفحه تماس بروید
با تشکر