۲۱ دی ۱۳۸۸

عشق پدری

عاشق بچه بود. وقتی زنش، بعد از سال‌ها انتظار، باردار شد، برای عزیز دلش وبلاگی ساخت و آنجا، در خیال، بغلش کرد، برایش لالایی گفت،‌ با او حرف زد و بازی کرد، برایش عکس گذاشت و قصه نوشت، تا زمانی که متولد و بزرگ می‌شود برایش بخواند.

بعد از آزمایش معلوم شد جنین معیوب است و اگر به دنیا بیاید تا ابد باید با معلولیت ذهنی و جسمی دست به گریبان باشد. پس زنش مجبور شد جنین را سقط کند و جلو سگ بیندازد.

بعد از این واقعه بود که پدر ناکام، مدام واق واق می‌کرد، و در وبلاگش عکس توله سگ می‌گذاشت، و در پیاده‌رو می‌شاشید.

0 نظر:

ارسال یک نظر

لطفاً برای درج نظر خصوصی یا ارسال ایمیل یا تماس آنلاین، به صفحه تماس بروید
با تشکر