۸ بهمن ۱۳۸۸

دون و تله

چندتا گنجیشک و دوتا قمری رو شاخه‌های درخت بودن. من پشت پرده بودم. گنجیشکا جیک جیک می‌کردن، قمری‌ها، اما ساکت بودن. من نیگا می‌کردم. تو حیات برف بود. کنار برفا، مشتی دون و نون خکشه بود. ما بچه بودیم، قبلش تو فکرم یه تله بود که بذارم بغل دونه‌ها،‌گنجیشک و قمری بگیرم، مامان نذاشت. حالا یه خط قرمز از کنار دونه‌ها رد می‌شد. می‌رفت رو برفا و بعد دونه دونه قرمز بود. گوشه‌ی حیاط، بغل دیوار آجری، گربه‌ای داشت با پرهای یه قمری ور می‌رفت.

من دیگه تله نذاشتم. مامان‌م، دیگه برای پرنده‌ها دون نریخت.

4 نظر:

من و من گفت...

مامان من هم هميشه دانه مي ريزه براشون اما خب پشت پنجره ي طبقه ي دوم از گربه خبري نيست

گارسیا گفت...

حیات نه حیاط.
مشق شب:ده بار از روش بنویس

پیردختر سبکسر گفت...

موقعیت تراژیکی بود. برف و پرنده های روی شاخه و مشتی دانه و قطره های خون.

آینا گفت...

چه گربه بی رحمی ... همیشه از این گربه ها هستند که در کمین گنجشکها و قمری هایی نشسته اند که اگر به دادشان نرسیم لقمه چرب و نرمی برای گربه ها خواهند بود.

ارسال یک نظر

لطفاً برای درج نظر خصوصی یا ارسال ایمیل یا تماس آنلاین، به صفحه تماس بروید
با تشکر