۱۸ بهمن ۱۳۸۸

لحظه‌ای پرواز در غروبی زمستانی

... نزدیک غروب، ابری سرد و خاکستری آسمان را می‌پوشاند. از جیک جیک گنجشک‌ها و پرندگان خبری نیست. به شاخه‌های نازک درختان نگاه می‌کنم که به همراه رنگ خاکستری آسمان، رو به تیرگی می‌روند. گهگاه سگ‌های ولگرد را می‌بینم که دم‌شان را لای پاهای‌شان فرو برده و با سرهای فرو افتاده، آرام، هرکدام به سویی می‌دوند. دسته‌ای کبوتر وحشی از بالای سرم می‌گذرند، و من دارم در مسیر جاده‌ای جنگلی که به شهر می‌رسد، قدم می‌زنم. گاهی دستم را روی بینی و گوشم می‌گذارم تا گرم‌شان کنم و سوزش سرما را روی صورتم حس نکنم. ناگهان لحظه‌ای حس می‌کنم که ذهنم رها می‌شود تا در جریان سیال این غروب سرد که می‌رود تا به شامگاهی یخ‌زده ختم می‌شود، به پرواز در آید. می‌بینم دلم بال‌هایش را می‌گشاید و خود را به قفسه‌ی سینه‌ام می‌کبود. نفسی عمیق می‌کشم. قفس سینه‌ام را باز می‌کنم و رهایش می‌کنم تا به هرجا که می‌خواهد برود. می‌بنیم که در آسمان خلوتم چرخی می‌زند، شناور می‌شود تا هوایی بخورد. حس می‌کنم که در فضایی ابریشمی رها شده‌ام، سبک می‌شوم، به سبکی باد و به نرمی خیالی که لبخند بر لب‌های کودکان می‌آورد. می‌شوم پری که بر بال‌های نسیم، می‌چرخد، ‌اوج می‌گیرد،‌ گاه فرود می‌آید و گاهی هم موج می‌خورد و می‌رود تا از چشم رهگذران گم شود. انگار به خوابی فرو رفته‌ و در رؤیایی ماورائی سیر می‌کنم. دیگر نه سرما را حس می‌کنم و نه تنهایی رهگذری که در غروبی غم‌زده قدم می‌زند...

ناگهان به خودم می‌آیم. می‌بینم که دل همچنان در قفس سینه‌است و تنم، به سنگینی 34 سال انباشتگی واقعیت‌های خشن یک روح سرگردان، بر گرده‌ی زمین فشار می‌آورد. آسمان تیره و تیره‌تر شده و من به شهر نزدیک شده‌ و به نور پنجره‌هایی خیره شده‌ام که واقعیت شب را زودتر از دیگران باور کرده‌اند. یقه‌ی کاپشنم را بالا می‌دهم و زیپ را تا زیر چانه‌ام می‌کشم. به آسمان نگاه می‌کنم. دانه‌های برف آرام در هوا می‌چرخند و روی صورتم می‌نشینند. دلم نمی‌خواهد به هیچ چیزی فکر کنم،‌ جز به حس نرم و سردی شیطنت آمیز دانه‌های مهربان برف بر گونه‌هایم...

1 نظر:

فریبا گفت...

سلام:
دلتنگ شدم .خیلی.نمیدونم چرا؟
موفق و سبز باشید

ارسال یک نظر

لطفاً برای درج نظر خصوصی یا ارسال ایمیل یا تماس آنلاین، به صفحه تماس بروید
با تشکر