۲۶ بهمن ۱۳۸۸

سایه

سه ساله‌ام و کنار پدرم، که حواسش به من نیست، راه می‌روم. می‌خواهم از روی سایه‌ ‌پرم. سایه از من جلو می‌زند. نزدیک می‌شوم و دوباره می‌پرم اما سایه یک قدم جلوتر می‌رود. بازهم می‌پرم. باز سایه جلو می‌زند. بعد از چند بار، پدرم می‌بیند و می‌ایستد. سایه هم می‌ایستد تا من از روی‌اش بپرم. بعد با ذوق بالا و پایین می‌پرم. پدرم می‌خندد و با لذت نگاهم می‌کند، سپس دستم را در دست‌های بزرگش می‌گیرد و با هم می‌رویم...

سی ‌ساله‌ام و با پسرم راه می‌روم. آرزو دارم یک‌بار نگاه کنم و ببینم که توجه پسر کوچکم به سایه‌ام جلب شده؛ آرزو دارم ببینم که دارد می‌دود، روی پاهایش می‌جهد و سعی می‌کند از روی سایه‌ام بپرد. اما اکنون این سایه‌ی من است که به دنبال سایه‌ی او که روی سایه‌ی ویلچری نشسته و می‌رود، بدون آن‌که تمایلی به پریدن داشته باشد.

2 نظر:

آینا گفت...

داستانهای کوتاهتان را بسیار دوست دارم. قلمتان پایدار دوست عزیز

ناشناس گفت...

قشنگ بود.

ارسال یک نظر

لطفاً برای درج نظر خصوصی یا ارسال ایمیل یا تماس آنلاین، به صفحه تماس بروید
با تشکر