نوایی آرام، شاید نجوایی از دور دست، شاید هم فریاد کمکی که میرود تا آرام آرام خاموش شود، کسی در خیابان صدایم میزند. هوا، ابریِ غروب است. ناخودآگاه سرم را بر میگردانم، نیست. اطراف را نگاه میکنم، نمییابماش. رد نگاه عابران را میگیرم، کسی با من نیست، اما صدا همچنان هست. راه میروم بلکه ببنماش، پیاده رو را طی می کنم،از چهارراه میگذرم، به آنطرف خیابان میروم. و یک خیابان دیگر... ناامید میشوم، گیج میشوم. جلو مغازهای میایستم. خستهام، مینشینم. صدا همچنان هست، از پشت سر. سرم برمیگردانم. در آینهی شیشه خیره میشوم. کسی نگاهم میکند. لبهایش آهسته تکان میخورد. صدا همچنان در گوشم میپیچد...
۲۸ بهمن ۱۳۸۸
از دور دست
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
0 نظر:
ارسال یک نظر
لطفاً برای درج نظر خصوصی یا ارسال ایمیل یا تماس آنلاین، به صفحه تماس بروید
با تشکر