۳ اسفند ۱۳۸۸

واقعیت داستانی*

واقعیت داستانی، خاطره‌ی دستکاری شده‌ی واقعیت موجود است. نویسنده با چشم خودش واقعه را رؤیت و روایت نمی‌کند، بلکه با دوربین ویژه‌ای به تصاویر و ماجراها و شخصیت‌ها می‌پردازد. دوربین‌گیری در داستان و رمان، یکی از فنون اصلی نوشتن است که ندانستنش کاری سهل را ممتنع می‌کند.

در واقعیت موجود باید دست برد. واقعیت موجود از هر حادثه‌ای، مواد خام اثری است که یک نویسنده‌ی توانا داستانش می‌کند. نویسنده به واقعیت موجود خیانت می‌کند تا به هنر وفادر بماند. مشکل بسیاری از نویسندگان تازه‌کار این است که نمی‌توانند دوربین خود را درست کار بگذارند. نمی‌دانند جای دوربین‌شان کجاست، از چه زاویه‌ای داستان را شروع کنند، و راوی داستان چه کسی باشد. و نمی‌دانند که نباید به کمک دوربین خود بشتابند. آن‌ها هرچه را که از چشم دوربین مخفی مانده آشکار می‌کنند به این خیال که همه‌ چیز را گفته باشند. در حالی که همه چیز را نباید گفت.

شیوه‌های دوربین‌گیری

اگر از سوراخ کلید داستان را روایت کنیم به مراتب اثر قوی‌تری خواهیم داشت تا اینکه دوربین را روی تمامی اتاق پهن کنیم. و اما اگر به این قدرت رسیدیم که دوربین داستان‌نویس‌مان را در سوراخ کلید تعبیه کنیم، باید آن‌قدر توانا و صبور باشیم که بر این زاویه وفادار بمانیم، و نگذاریم عوامل دیگری خارج از دوربین به ماجرا کله بکشند.

اعلب داستان‌نویسان به دلیل همین بد کار گذاشتن دوربین، نمی‌توانند از یک موضوع خوب، داستانی حتا متوسط خلق کنند، در حالی که اگر داستان "دو اسکی‌باز" همینگوی را بخوانیم درمی‌یابیم روایت این داستان با هر دوربین دیگری، یا با هر روایتی غیر از این، شاهکاری را به کاری بد مبدل می‌کرد.

همینگوی و دو اسکی‌باز

دو اسکی‌باز از کوه‌های آلپ پایین می‌آیند و در حالی که بسیار گرسنه‌اند و راه رستوارن را در پیش گرفته‌اند، می‌بینند در گورستان پیش‌رو سه نفر مشغول خاک‌سپاری یک جسدند، روستایی، گورکن و کشیش. آن‌ها به رستوارن می‌رسند، و بسیار گرسنه‌اند. مرد کافه‌چی سر میزشان می‌آید و برایشان نوشیدنی و غذا می‌آورد، اطلاعاتی هم از ماجرای دفن یک زن روستایی می‌آورد. هر دفعه یک تکه از اطلاعات را می‌آورد.

در این داستان نه جای دوربین عوض می‌شود، نه دوربین‌های کمکی دخالت می‌کنند، همه چیز در واقعیت آرامی پیش می‌رود.

کافه‌چی تعریف می‌کند:‌ مرد روستایی که همسرش چند ماه پیش در سرما و یخبندان مرده، به‌دلیل بسته بودن راه‌ها، جسد زنش را در انبار خانه‌اش روی تخته‌ای می‌خواباند. اما هر بار که به انبار می‌رود، جسد به در گیر می‌کند و او را به مخمصه می‌اندازد. روستایی تصمیم می‌گیرد جای جسد را عوض کند، اما می‌بیند که زن به تخته‌ی زیرش چسپیده است. ناجار تخته را با جسد وا می‌دارد کنار در. دهن زن مرده انگار از حیرت باز مانده است.

چیزی که حالا همه در آن روستا فهمیده‌اند این است که صورت جسد سوخته و مچاله شده. مرد رستوران‌چی مدام می‌گوید این« دهاتی‌ها حیوونن!»

اما ماجرا چیست؟ مرد روستایی جسد را به دیوار کنار در واداشته، و هر بار که به انبار می‌رود نمی‌تواند فانوسش را بیاویزد، چون میخ جای فانوس حالا پشت جسد قرار گرفته، دهن زنِ مرده هم باز مانده است. روستایی ناچار می‌شود فانوس را به دندان زنش بیاویزد. ماجرا به همین سادگی است.

این اثر با همین تکنیک ساده از زبان کافه‌چی برای دو اسکی ‌باز نقل می‌شود. آن دو مشغول غذا خوردن‌آند، و کافه‌چی هر بار که چیزی برای آن‌ها می‌آورد، تکه‌ای از این ماجرای عجیب هم می‌آورد.

هیچ‌کس گناه‌کار نیست، نه کافه‌چی،‌ نه آن زن که بی‌موقع مرده، و نه روستایی زن‌مرده. فقط داستان همینگوی آفریده می‌شود. گویی خدا در کار آفرینش بوده، و قاضی نبوده، و روایت‌گر حقیقی بوده که از واقعیت موجود سرمشق می‌گیرد.

* منبع: این سو و آن‌سوی متن: عباس معروفی

0 نظر:

ارسال یک نظر

لطفاً برای درج نظر خصوصی یا ارسال ایمیل یا تماس آنلاین، به صفحه تماس بروید
با تشکر