میدونم وقتی از در میام توُ نگات نمیکنمُ یه راس میرم اتاقمُ ولو میشم رو تختُ سرمُ قایم میکنم تو بالش، تو که چشات به راه بوده، زود میای دنبالمُ میشینی بغل تختُ نازم میکنیُ آروم صدام میکنیُ حالمُ میپرسی، منم سرمُ اونور میکنمُ چشامُ میبندمُ ادای آدمای خوابُ در میارم. بهم که دس میزنمی، شونهمُ تندی از زیر دستت میکشمُ میگم رفتی برقُ یادت نره. چن دفه دیگه آروم صدام میکنیُ من جواب نمیدم، بعد آروم بلند میشی،چراغُ خاموش میکنیُ درُ میبندی و میری. منم سرمُ برمیگردونم، در بستهی پشت سرتُ نگا میکنمُ یهو یادم میاد که همون بچگیام درو پشت سرت بستیُ رفتی و نازکشیدنات رؤیای هر شب غصههام شد، آروم بلند میشم. پشت به در میدمُ میشینمُ اشکام برای تنهاییام سرازیر میشن مامـ...
۱۰ اسفند ۱۳۸۸
داستانک: رؤیای ناز
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
0 نظر:
ارسال یک نظر
لطفاً برای درج نظر خصوصی یا ارسال ایمیل یا تماس آنلاین، به صفحه تماس بروید
با تشکر