استفراغ میکند. روی لبهی بالکن خم شده و میبیند که قطرات آن روی سر رهگذران میپاشد. آنها رو به بالا با صدای بلند فحش میدهند و او میخندد. بعد تک تک وسایل آپارتمانش را میآورد و از بالکن پایین میاندازد. تلویزیون، یخچال، بشقابها، فرش، تابلوها، میز و صندلی، هر چه که به دستش میآید به پایین پرت میکند. پیادهرو و خیابان بند میآید. ماشینها و مردم جمع میشوند و به او نگاه میکنند. یکی داد میزند که باید پلیس را خبر کرد. یکی میگوید که جلو این دیوانه را باید گرفت. عدهای هم با علاقه نگاه میکنند و میخندند و سوت میکشند. زمان زیادی نمی گذرد که ماشین پلیس آژیر کشان متوقف میشود. از پلهها بالا میآیند. پشت در آپارتمانش میرسند و در میزنند: « باز کنید!» اما او گوش نمیدهد. هر چه که هست به پایین میاندازد. بعد که چیزی نمیماند، لباسهایش را از تن در میآورد و به وسط خیابان پرت میکند. کاملاً لـ/خت روی لبهی بالکن مینشیند و با خیال راحت پاهایش را در هوا تکان می دهد. بعد آلـ/تش را میگیرد و روی سر مردم میشاشد و میخندد. سپس قبل از آنکه دست پلیس که اکنون در آپارتمانش را شکستهاند، به او برسد خود را هم به پایین پرت میکند، پایهی یکی از صندلیها که روی پیادهرو واژگون شده، توی شکمش میرود و از پشتش در میآید. خون روی تماشاگران میپاشد.
۱۵ اسفند ۱۳۸۸
عصیان
موضوع:
داستانک,
داستانهای کثیف,
مینیمال
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
1 نظر:
من برای اینکه خوابم ببره داستان می خونم، بعدن این داستانه به قول یکی انگاری برا نخوابیدن نوشته شده بود:D
ارسال یک نظر
لطفاً برای درج نظر خصوصی یا ارسال ایمیل یا تماس آنلاین، به صفحه تماس بروید
با تشکر