۲۹ مرداد ۱۳۸۹

پشت ویترین

با بی‌حوصلگی تی‌شرت سبز رنگ را نگاه می‌کنم. سرم را که بلند می‌کنم، ناگاه، با مانکن چشم در چشم می‌شوم. در همان لحظه‌ی اول، نگاه خیره‌اش تا عمق وجودم نفوذ می‌کند. نگاهم را از نگاهش می دزدم. دوباره به تی‌شرتی که به تن‌اش پوشانده‌اند نگاه می‌کنم. با دیدن بازوهایش، با خودم می‌گویم که یک مانکن پلاستیکی بیشتر نیست. باز سرم را بلند می‌کنم. باز نگاه بی‌حرکت و سنگین‌اش از وجودم می‌گذرد. لحظه‌ای اطرافم را فراموش می‌کنم. وقتی به خودم می‌آیم به گوشه‌ی دیگر ویترین می‌روم. سرم را برمی‌گردانم و نگاهش می‌کنم. در همان مسیری که ایستاده بودم به جلو خیره شده‌ است. قبل از آن‌که به وضعیت قبلی خودم بخندم، او سرش را به طرفم می‌چرخاند، خیره نگاهم می‌کند و لب‌هایش، بی‌صدا، از هم باز می‌شوند. عرق سردی بر بدنم می‌نشیند. با گام‌های لرزان دور می‌شوم.

13 نظر:

سه‌لاح گفت...

سڵاو و رێز. که‌وتمه بیر باسی هێزه ئێنتزامییه‌کان له سه‌ر به‌ربه‌ره‌کانێ له گه‌ل مانکه‌نه‌کان! بژین...

مکث گفت...

اوه...می دونی یاد چی افتادم؟ !

فریق تاج‌گردون گفت...

بۆ كاك سه‌لاح:
سڵاو كاك سه‌لاح، وه‌ڵا خۆ ناحه‌قیان نیه‌. زۆر جار ئه‌و مانكه‌نانه‌ ئه‌وه‌نده‌ جوانن كه‌ پیاو حه‌ز ده‌كات شه‌و له‌ گه‌ڵیان بخه‌وێت!!! ئه‌وانیش ئه‌و كاره‌ ده‌كه‌ن بۆ ئه‌وه‌ی خه‌ڵك له‌ گوناه بپارێزن.
__________________________________________________

برای مکث:
سلام زهرا
یاد چی افتادی؟

زهرا فخرایی گفت...

ووی فریق، من چه قدر یاد عروسک پشت پرده ی صادق هدایت افتادم!

فریق تاج‌گردون گفت...

به زهرا فخرایی:
آره منم یاد همون داستان افتادم!

مداد گلی گفت...

توی نگاهش چیزی نبود؟ که مرا بخر. که مرا ببر.؟

Hel. گفت...

جالب! :)
نگاه خیره اش. نگاه سردش...

فریق تاج‌گردون گفت...

به مداد گلی:
نه تو نگاهش هیچی نبود... هیچی
ــــــــ‌ ــــــــــ ـــــــــ
برای هــلن:
آره... نگاهی که از هر مانعی عبور می‌کند. از جنسی ناشناخته

کچه کوردی به گله یی گفت...

سلاو کاک فریق زور به جوانی توانیم پیوند بگرم له گل نوسراوه که ت.پر بو له تصویر هه ر سه رکوتو بیت
.کاکه له میژه سرمان لی ناده ی؟

فریق تاج‌گردون گفت...

بۆ كچه‌ كوردی به‌گله‌یی:
سڵاو خاتوو ئه‌سرین، باشی؟ سپاس بۆ كامێنته‌كه‌ت
خۆشحاڵم كه چێژت له‌و چیرۆكه‌ زۆر كورته‌ وه‌رگرتوه‌
من به‌رده‌وام سه‌ردانی وێبلاگه‌كه‌ت ده‌كه‌م. ئه‌گه‌ریش كامێنت دانه‌نێم به‌ڵام سه‌ردانه‌كه‌م هه‌ر به‌رده‌وامه‌
هیوادارم تۆیش زوو به‌ زوو سه‌ردانم بكه‌یت
پێ خۆشحاڵ ده‌بم

ايرن گفت...

خب كي ميگه كه مانكن ها نمي تونن از پشت ويترين با آدم ها حرف بزنن و يا دلربايي كنند و يا اصلن با نگاه هاي هيچي و خالي نگاشون كنن!
مانكن ها هم دلشون مي گيره..اون ها دلشون مي خواد بعضي وتا حرف بزنن!اگه بدوني چه قدر حرف براي گفتن دارند!

فریق تاج‌گردون گفت...

آره ایرن! انگار خیلی حرف برای گفتن دارن، اما وقتی نمی‌تونن حرف بزنن و با نگاه‌های خیره و بی‌حرکت به جایی نامعلوم خیره می‌شن، آدم حس می‌کنه که نگاه‌هاشون هر مانعی رو می‌سوزنه و ازش می‌گذره. همیشه این نگاه روی من سنگینی کرده، حتی اگه بهم خیره نشده باشن. گاهی که این جور جاها میرم که پر هستن از این مانکن‌ها، حس می‌کنم انگار غیر از اون‌ها هیچ‌کس نیست. این قدر این‌ها وجودشون واقعیه که وجود رهگذران و مردم رو حس نمی‌کنم و دلم می‌خواد زودتر دور بشم تا با این نگاه‌ها به‌هم نریزم

مکث گفت...

عروسک پشت پرده....

ارسال یک نظر

لطفاً برای درج نظر خصوصی یا ارسال ایمیل یا تماس آنلاین، به صفحه تماس بروید
با تشکر