۱۶ شهریور ۱۳۸۹

هدیه

بــنــــگ... همزمان با شنیدن صدا، سبکی عجیبی در سرم حس می‌کنم. پشتم به دیوار کوبیده می‌شود و آرام آرام روی زانو‌هایم خم می‌شوم و به پهلو می‌افتم. صدای به‌هم ریخته‌ای می‌شنوم و جیغ کوتاه زنی. نگاه می‌کنم. زن وحشت‌زده و لخت کنار تخت ایستاده و مرد هم روی تخت نشسته و طارق(1) خوش‌دستی را در دست دارد. باهم حرف می‌زنند. متوجه نمی‌شوم. مرد لباس‌هایش را می‌پوشد. زن، اما انگار خشکش زده‌است. مرد می‌رود...
زن را می‌بینم که آرام آرام نزدیک می‌شود. روبرویم می‌نشیند. چیزهایی می‌گوید. نمی‌شنوم. مایع لزجی زیر دستم حس می‌کنم. کم کم همه اطرافم محو می‌شود. زن لخت در تاریکی فرو می‌رود. دستم شل شده و جعبه کوچک هدیه توی خون می‌افتد...
(1)    یک مارک اسلحه‌ی کمری

5 نظر:

ناشناس گفت...

خدایا از دست تو

مداد گلی گفت...

چه خوشحالم که باز هستی.
اینبار کثیف نبود. :)

فریق تاج‌گردون گفت...

برای ناشناس:
ببخشید!
برای مداد گلی:
ممنون. ببخشید اگه کثیف نبود!!! هاهاها

مکث گفت...

دیوانه ای به خدا...نمی دونی چقدر خوب می نویسی....

حسین ترابی گفت...

خوب تصویر سازی کردی خیانت را.

ارسال یک نظر

لطفاً برای درج نظر خصوصی یا ارسال ایمیل یا تماس آنلاین، به صفحه تماس بروید
با تشکر