ساعت 2 و 5 دقیقه شب است. مثل همیشه بیخوابم. جلو در نشستهام و سیگار میکشم. کوچه از نور تیرهای چراغ برق، روشن است، پنجرهها خاموش و تاریکاند و جز من و رفتگری که از آنسر کوچه در حال نزدیک شدن است، همه خوابیدهاند و سکوت سنگین شب را تنها، صدای چرخهای زنگزدهی چرخدستی او میشکند.
با بیحالی به سایهی شبحوار رفتگر، که لنگ لنگان و بدون عجله کار خودش را انجام میدهد، نگاه میکنم، سپس دود سینهام را در هوا رها میکنم و به ذراتش خیره میشوم که از هم میپاشند و در فضا حل میشوند...
رفتگر که به مقابلم میرسد، چرخاش را نگه میدارد. به طرفم میآید تا زبالههای جلو در را بردارد. خسته نباشید در گلویم گیر کرده، چون نگاه و صورتش را نمیتوانم ببینم. لباسهایش خالی هستند و کلاهش روی جایی که باید سرش باشد در هوا معلق است. با صدای آرام و خشداری میگوید: مثل هرشب بیخوابی؟ و خندهی پیرانهای میکند. نمیتوانم جواب بدهم. کیسهی زباله را برمیدارد. توی چرغ پرت میکند و باز هل میدهد. کمی که دور میشود میبینم که با چرخش از زمین کنده شده و در هوا شناور میشود، در خم کوچه میپیچد و من دیگر نمیتوانم ببینمش...
لحظهای که میگذرد صدایی میشنوم؛ رفتگر معلق در هوا را میبینم که برگشته و صدایم میِزند: تو نمیخواهی بیایی؟ از جایم بلند میشوم. حس میکنم که از زمین فاصله میگیرم و به لبهی پشتبامها میرسم. به طرف رفتگر میروم، همراه او، از بامها فاصله میگیریم و آرام روی شهر پرواز میکنیم. سیگار هنوز لای انگشتانم است. آن را در هوا رها میکنم و سرخی آتشاش را میبینم که سقوط میکند و روی بامی میافتد...
5 نظر:
تير چراغ برق و کوچه و سيگار .
نا مرئی شدی؟
رهایی از شهر، رهایی از تکرارها، رهایی از خود.
همیشه خواندن داستانهای کوتاهات آموزنده است برای من. یک کلاسه.
به خارخاسک:
خوشحالم که به اینجا سر میزنی. همیشه از نوشتههات لذت میبرم.
--------------
به مداد گلی: خودم که نه! شخصیت داستان آره. هر وقت دلش بخواد!
--------------
به حسین ترابی:
اختیار دارین، شما خودتون استادین. خوشحالم که از داستانها خوشتون مییاد.
مثل همیشه زیبا بود.
ارسال یک نظر
لطفاً برای درج نظر خصوصی یا ارسال ایمیل یا تماس آنلاین، به صفحه تماس بروید
با تشکر